فرشته رهایی...

حدودا دو سال پیش بود فکر کنم که عجیب بی تاب و سردرگم بودم. نذر کردم. نصفش را همانوقت بدهم به نیت آرامش و نصف دیگرش را هروقت به مرادم رسیدم. 

وقتی گفتی که خوابم کم و بیش راست بوده ...

مدتی بود که می گفتم خدایا نخواه که بی دلیل چشم انتظار بمانم، بساطی فراهم کن که بفهمم، یک جوری بفهمم کجای دنیا ایستاده ام...

البته که وقتی فهمیدم خوابم کم و بیش درست است قلبم کنده شد! مثل آن لعنتی دو پهلو جواب داده بودی! یک لحظه هایی می گفتم شاید...

ولی به خودم گفتم دست بردار! خلاصه، می گفتم که کم و بیش قلبم کنده شد ولی با خودم گفتم خودت خواستی پس ظرفیت داشته باش. عجیب است که چند روز پیش نشستم پشت کامپیوتر و نیمه دوم نذرم را به حساب صلیب سرخ ریختم. نمی دانم چرا ولی آرام نشستم و توی دفتر یادداشتم تیک زدم که این نذر را پرداخت کرده ام.

نه اینکه فکر کنی بی خیال شدم. نه اینکه فکر کنی با قبل فرقی کرده ام، نه اینکه فکر کنی روزی هزار بار مثل قبل بال بال زنان سراغ نمی گیرم. چرا. به خدا فرشته ام را مدام کنارم حس می کنم. 

کاش یک روز همه قصه را می فهمیدم! این روان من است که با خودش کنار می آید یا تویی که فرشته ها را می فرستی؟ قبل از اینکه خواب ببینم وسط جلسه بودم که فرشته ام کنارم ایستاده بود و محکم بغلم کرد و شنیدم که گفتی مرا ببخش! عجبا که من اصلا حرفهای آدمهای جلسه را نمی شنیدم و گفتم که بخشیدمت. سرم روی آن شانه های پهن بود و اشک می ریختم و گفتم بخشیدمت. چی را بخشیدم؟ ترسیدم. خیلی ترسیدم. چه کردی که باید می بخشیدمت؟ هاان؟ چند سال پیش، خیلی سال پیش همچنان رویاوار دیدم که رفیق سیزده رجبی بود و کمی بعد شنیدم که خبرهای خوبی بوده...

ترسیدم. خیلی ترسیدم. چرا باید می بخشیدمت؟ آیا به گفته روانشناسها این نشانه خوبی بود از رها شدن روح و روانم؟ یا تو فرشته ها را فرستادی ؟ یا اصلا خدا به دعای من جواب داد؟

بعد خواب دیدم و درست همان روز وقتی بیدار شدم دیدم نوشته بودی در سفرم. پرسیدم... 

تمام راه تا برسم، فرشته ام پا به پای من می آمد. دستم را فشرد. به خدا قسم که فشار نرم و شیرین دست فرشته ام را حس کردم... 

تویی یا خدای من؟ دل پاک توست یا روان رها شده من؟ کدامشان فرشته ها را نرم کرده؟ خیلی سال بود فرشته ها کنارم نبودند. خیلی سال از روزی که به دوستی گفتم فرشته ام را حس می کنم گذشته... 

فرشته ام گاه و بیگاه اینجاست. انگار آمده کمکم کند تا رها شوم... 

ورطه فارغ شدن...

چرا حس می کنم تو دلخوری؟ تو که باید شاد باشی؟ چرا حس می کنم دلخوری؟....... 

نمی دانم. خدا می داند. فقط خدا می داند... توکل به خدا.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد