بیا قول بدیم که...

می نویسم. اینجا. کاغذ مصرف نمی کنم برای درختان هم ضرری نداره و بار اسباب کشی بعدی رو هم سنگین تر نمی کنه. می نویسم از قرارهایی که من و خودم یا به عبارتی پشمک و پشمک بانو با هم میذارن! 

یه روزی صحبت از تجربه های گذشته بود و خاطرات گاه ناخوب. آقای رییس یه جمله گفت که خیلی خوشم اومد و سعی کردم به خودم یادآوری کنم:

«تو هر موقعیتی که هستی فکر کن چی می تونی ازش یاد بگیری.»

تو موقعیت فعلی باید و باید و باید اعتماد به نفس بیشتری داشته باشم. باید یاد بگیرم و عادت کنم که چنین باشم.

قول شماره یک: مهم نیست روبروی من کی هست، همکار سابقم جناب دلبندم نابغه شریفی یا کاپشن متحرک کرم رنگی که بوی عطر همراهش آدمهای اطراف رو مست می کنه.... مهم نیست اون طرف کیه. این طرف منم. همینی که هست. همینی که خواسته ام باشم. همین قدری که توانسته ام باشم و همینی که خدا داده تا باشم. این طرف من هستم. پشمک! ساده، سفید و رنگ پریده ولی برای خودم که خوبم! درس شماره یک: اعتماد به نفس!


قول شماره دو:

«جمله بی قراریت از طلب قرار توست / طالب بی قرار شو که تا قرار آیدت» (مولانا غزل شماره 323)

از امروز، از این لحظه، از این ثانیه ای که هست لذت می برم. فردا شاید بهتر از این شد یا بدتر. ولی الان اینی که هست رو غنیمت بدونم. برای اینکه فردا شاید دیگه نباشه که نباید امروز رو هم از دست بدم. مثلا کار فعلی من دانسته موقتی است. تا آخر عمر که آدم پست داک نمی مونه! ولی الان خوبه و دوستش دارم و تجربه اش برام آموزنده است. پس ازش لذت می برم. هر چیزی که در امروز من اتفاق می افته هم حکایت همینه. امروز هست و خوبه. حتی اگر فردا نباشه. امروز رو غنیمت می شمرم. برای ترس اینکه شاید فردا نداشته باشمش که نباید چشم رو به امروز ببندم. امروز دارمش و قشنگه.... سرم رو بالا می گیرم و مستقیم نگاهش می کنم. چون امروز و این لحظه مالِ منه! « فردا رو هم به فردا می سپارم چرا که فردا ار آن ِ خداست« (این جمله مال یک کتاب بود. اما  یادم نمیاد کدوم کتاب.)


شاید  به تدریج باز هم قولهای دیگه ای به هم دادیم. فعلا !


"جمله بی مرادیت از طلب مراد توست/ ورنه همه مرادها همچو نثار آیدت" (مولانا غزل شماره 323)



بیقراری ۰۰۰

ساعت یک بعد از نیمه شبه و فردا باید زود بزنم بیرون۰ صبح اول وقت جلسه بررسی و دفاع از patent است۰ تا ۷ شب سر کار بودم و پرزنتیشن رو بالا و پایین میکردم بالاخره دیدم ۷:۳۸ شب اقای رییس نوشته بود مرسی پشمک بانو بقیه اش رو خودم درست می کنم۰ البته نمی دونم این بقیه دقیقا چی بود۰ نسخه آخر رو که برام نفرستاده هیچی حتی نگفت چقدر و چطور از اسلایدهای من استفاده خواهد کرد۰۰۰ قاعدتا خودش هم ارایه می کنه و استرس من کمتر!!  تا همینجا هم خودم خودم رو جلو انداختم۰۰۰ اینها همه به کنار اصلا نیومدم اینجا  اینها رو برای خاطراتم ثبت کنم۰ اومدم اینجا که برای دل خودم بنویسم تو یه چنین اوضاعی من امروز۰۰۰


داشتم با کسی حرف میزدم۰ نگاهم به راهرو نبود۰ صورتش رو ندیدم فقط دیدم یه دختر با کاپشن کرم رنگ رد شد۰ حتی مطمین نبودم کجا رفت ولی یه حسی گفت فرناز بود۰۰۰ مسلما به من هیچ ربطی نداره ولی باز ساق پای چپم درد گرفته و مثل تیک می پره۰ رگ کف پای راستم هم تک و توک هی میگیره باز۰ یادم باشه فردا صبح باز قرص ویتامین B1 بخورم۰۰۰

ساعت از یک بامداد گذشته و این حال احمقانه منه! اومدم اینجا بنویسم که چه کودک درون احمقی است این!! که یادم بماند شبی که باید دعا کنم برای ارزیابی ۶ ماه کارم دارم از درد عصبی عضلاتم پس از مشاهده یه کاپشن کرمی متحرک میگم۰ شاید حماقت گاهی قشنگ و خنده دار و طنز و شیطنت آمیز باشه۰ اما این حماقت۰۰۰

خدایا پناه می برم به تو۰۰۰ دلم یه کم آرامش میخواد۰ چند روز پیش یه جا خوندم

"طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت۰۰۰"

نمی دونم والا۰ خدایا پناه برتو۰ از این بگذریم۰ کاش فردا دلم رو خوش کنی۰۰۰ به هر راهی که خودت بهتر میدونی!