من و این بار گران...

شب بعد از تولد دَنی (همکار بامزه و شوت پنجاه ساله ام)، آنقدر دنیا زیبا بود که دلم میخواست از احساسم بنویسم. نمی دانم چرا یادم میرود که عمر خوشحالی کوتاهتر از عمق دلخوری و دل آزردگیست...

هنوز که ننوشته ام و بهرحال آن حال و هوای زیبا پاک یخ کرده انگار...

این یکی دو روز الکی خودم با خودم و خودم از خودم دلخورم.

حالا داشتم فکر می کردم که چه بار سنگینی است... وقتی چیزی را یک طور مخفی و رازآلود با خودت می کشی خیلی انرژی می برد. خیلی سنگینی می کند. خیلی خسته می کند. یک لحظه عجیب دلم خواست که این بار را زمین بگذارم. کاش می شد بلند بلند درباره اش حرف بزنم.

یاد رادش افتادم آنوقت که در مصاحبه از بیماری یا نمی دانم اختلال مغزی یا هر چیزی که اسمش هست گفت! بعد گفت مادرم راضی نیست که درباره اش به همه بگویم ولی مادرجان دکتر گفته.

به شدت احساس کردم که حال رادش را فهمیدم و انگار توصیه دکترش را هم درک کردم. عجیب دلم میخواست که من هم این بار را زمین بگذارم. خیلی ساده و عادی. شبیه یک واقعیت! مثل یک حق طبیعی. مثل چیزی که هست و انکارشدنی نیست. چرا باید انکارش کنم. این غرور است؟ آبروداری است؟ آخه این چیه لعنتی؟ اصلا چرا باید انکارش کنم؟ تو چطور؟ برای تو واقعیت است؟ متفاوت است؟ مثل لباس casual  است؟ اصلا هست؟ انکارپذیر است؟ 

لعنت به من و تو این دنیای مزخرفی که ساخته ایم. لعنت به دنیایی که توش گیر افتاده ام. شاید گیر افتاده ایم. 

حکایت دو پنجره گوگوش است... تنها پیوند من و تو دست مهربون باااادددده. ما باید اسیر بمونیم، زنده هستیم تا اسیریم...

کاشکی میشد این همه دیوار دورم را بشکنم. 

 چطوری رفیق؟ کاش می شد دنیارا یا دست کم دنیای خودم را عوض کنم. کاش میشد دیگه درباره کاشکی ها حرف نزنم. کاش میشد این بار سنگین را زمین بگذارم. خدایا کجایی؟ بیا و در گوشم جوابت را  الهام کن. من خیلی خسته ام.  

باری که حملش نآید زگردون، جز ما ضعیفان حامل ندارد.... 

برای ثبت در تاریخ - اولین اختراع، اولین تجربه نجاری من

ثبت در تاریخ(شماره الف):

جمعه پیش، اولین فرم ثبت اختراعمون ارسال شد. نمی دانم درآینده تایید میشود یا نه. ولی فعلا و نقدا خدا را شکر! فعلا و نقدا برای ثبت در تاریخ، اولین فرم ثبت اختراعمون برای همکاری که با دانشگاه داریم ارسال شد. خیلی صبوری کردم. هزار بار میخواست فراموش شود ولی آنقدر پیگیری کردم تا رسیدیم به اینجایی که هستیم. 

خدایا ممنونم! به امید موفقیتهای بیشتر! به امید روزهای بهتر و به امید آرامش عمیق تر! خدایا شکرت! ممنونم خدا! ممنونم خدا جان.

راستی به تو هم خبر بدهم؟ خیلی احمقم نه؟ به تاریخها که نگاه می کنم، من هم مثل همه آنهای دیگر به این پشمک می خندم. ولی باز فردا همه چیز، همانطور است که بود.

ثبت در تاریخ شماره (ب):

امروز سر میز جدیدم کار می کنم. میزی که خودم برای تکمیلش طرح دادم، استقبالی نشد اما ایستادگی کردم. تک و تنها هم طرحم را تکمیل کردم. خودم تنها با چرخدستی خرید، تا فروشگاه سوئدی رفتم که پایه هایش را بخرم. برای اولین بارخودم دریل و پیچ گوشتی برقی دست گرفتم و با هزار مصیبت قدم به قدم چوب به آن سنگینی را بلند کردم تا بالاخره توانستم در ارتفاع هفتاد و پنج سانتی نگهش دارم و پایه هایش را نصب کنم. خودم پوشش (روکش) شبیه چوبش را نصب کردم و حالا هم امروز جلوی میزم نشسته ام. فعلا تا امروز که از ابتکار خودم راضیم. بزرگ و وسیع و ساده. رنگ تازه، فضای باز تر و از همه مهمتر نگرانی و عذاب وجدان بابت نابود کردن آن همه چوب هم ندارم! خدایا ممنونم که دیروز قدرتم دادی تا انجامش بدهم. ممنونم که کمک کردی تا تکمیلش کنم و میدانم که حتی وقتی آن چوب سنگین را بلند میکردم تا پایه هایش را نصب کنم، تو وفرشته هایت بودید ... ممنونم خداجان! ممنونم!

چشم انتظارِ....... حضرت عزراییل...

خدایا تا مرگ چقدر فاصله هست؟ هاان؟ چقدر مانده؟ 

از صبح باز عضلاتی سمت چپ آن بالا گرفته... مامان از عصر تا حالا نگران است که لعنتی لابد قلبت درد گرفته چرا دکتر نرفته ای... 

خبر ندارد که یکی دو سال پیش حتی وسط راه رفتن نفسم هم یک هو می ایستاد... البته این اواخر تکرار نشده بود. این زمستان دردهای عجیب و غریبی حوالی کلیه بیشتر اذیت میکرد تا قلبم. البته اون هم فعلا آرام شده بود. شاید مثلا یک سنگ کوچک که جابه جا یا دفع شده باشد. مدتی هست که دیگه وقت راه رفتن درد نفس گیری توی کمرم نمی پیچد. انگار من و بدنم به یک تفاهم مسالمت آمیز رسیده باشیم. موقت یا دایم. آتش بس یا صلح پایدار، فرقی ندارد. فعلا حوصله دکتر رفتن ندارم. همین ها که هست برای هفت پشت بس است. حوصله درد اضافه تر ندارم. اصلا چه بهتر که یک هو بمیرم و خلاص. چی هست این زندگی که برایش دست و پا بزنم؟ همان بهتر که یک هو تمام شود و خلاص!!! شکر خدا همه چیز خوب است ولی اگر همه دنیا فقط همین است که تا حالا دیده ام، دلیلی برای ماندن بیشتر و دست و پا زدن توی این دنیای مسخره نیست! همان بهتر که یک هو مثلا قلبم بایستد و خلاص! حالا به فرض که مثلا پیرتر و ناتوان تر از اینی که هستم هم شدم! به فرض که بیشتر هم درد کشیدم و کجدار و مریز هم نفس کشیدم. آخرش چی؟ به درک بگذار هر چه زودتر تمام شود... عمرا حوصله دکتر رفتن ندارم. کلا به درک! کلا کله بابای این دنیای مسخره! بی خیال! مرحمت زیاد!

-------

پ.ن.: یکی دو شب خواب شیرین با حضور تمام وقت معمای دور دستها اینقدر خوش گذشت...

هر چه تو دوری من صبورم...

هر چه تو دوری من صبورم...

هر چه تو دوری من صبورم...

ولی چرا؟ خدایا چه حکمتی هست؟چرا؟ 

خواستم، اراده کردم، کتاب خواندم، تمرین کردم، تلاش کردم، مکمل خوردم، مشاور گرفتم...  چرا نمی شود؟ چرا هنوز صبورم؟  چه حکمتی هست؟ چرا کمکم نمی کنی خدا؟

-------------------

پیوست: آهنگ تیتراژ پایان سریال ممنوعه فصل دوم.

مو به مو قدم قدم به زلف تو قسم قسم. رسیده عشق تو به جان من.به یاد تو نفس نفس، بریده ام از این قفس. 

زندان است چه حال من...

 عشقت چرا تاوان من شد. رفتی غمت پایان من شد. از هر گناهی توبه کردم. چشمان تو ایمان من شد.

تو را چون جان خود می دانمت. تو را چون سایه می پندارمت.

هر چه تو دوری من صبورم...

مرا از غم جدا نمی کنی، مرا یک دم صدا نمی کنی، من که گذشتم از تو غرورم. قبل از تو من عاشق نبودم.

تو آمدی با هر نگاه، مرا گرفتارم کنی، این قرار ما نبود،  از عشق بیزارم کنی. به یاد تو من بیقرارم. ای وای هنوز چشم انتظارم.

 تو را چون جان خود می دانمت ، تو را چون سایه می پندارمت. 

هر چه تو دوری من صبورم...

مرا از غم جدا نمی کنی، مرا یک دم صدا نمی کنی، من که گذشتم از تو غرورم. قبل از تو من عاشق نبودم.

با دوست خوش است...

چه روز خوبی بود... چه روز خوبی بود. فقط پنجاه دقیقه ولی انگار یک عمر شیرین بود... یک عمر شیرین...