پیش درآمدیک پایان و یک آغاز...

امروز توی جلسه حالم خیلی خراب بود.وقتی مدیر گروه به شوخی گفت "برای ما خبر خوبی نیست ولی گریه نکنید"، همه خندیدند ولی من واقعا بغضم رو قورت دادم. شاید خودش فهمید برای همین به منشی مسن گروه گفت گریه نکن. منشی البته سرحال بود و اتفاقا با تعجب برگشت و نگاهش کرد.

مثل همیشه رفتارش برام آموزنده بود. گفت این گروه و تیم کاریم رو دوست داشتم. اگر کمی بد بودید رفتن برام ساده تر بود. می دونید حتی رییسم رو هم دوست داشتم و باز همه خندیدند. بعد گفت اونجا تجربه های جدید یاد می گیرم و شاید یه روزی  برگردم و با افتخار باز با شما کار کنم. جایی نرید و منتظرم بمونید. باز همه خندیدند. گفت ده سال با شما بودم و بزرگ شدم ، حالا حس می کنم انگار دارم  کسی که عاشقش بودم رو بدون یه دلیل درست  رها می کنم. باز همه خندیدند...

خوب با شناختی که از پشمک بانو داریم طبیعیست که بعدش چنان سر درد داشت که انگار حرف آدمها رو درست نمی شنید... خداحافظی همیشه برام سخت بود. خداحافظی از گروهی که سه سال اول جوونیم باهاشون کار کردم. قبل از اینکه بیام اینجا... خداحافظی از گروه فوق لیسانسم ...

بعدش رفتم یه شگلات داغ خوردم. انگار زیاد شیرین بود حالم بدتر شد. یه چای نعناع کم شکر درست کردم... بعد کم کم سعی کردم خودم رو پیدا کنم.

تو اتاق تاریک با یه چراغ مطالعه نشسته بود... یه هو یادم افتاد که عدد 92100 رو اشتباهی 92.100 نوشتم. داشت یه سخنرانی گوش میداد. در زدم ولی نرفتم جلوی پنجره صدا زد بیا تو. گفتم مزاحم نباشم... گفت نه یه تاک بود چراغ رو روشن کن.

عدد رو توضیح دادم و توصیه کرد برای صفحه آخر و ... بعد گفتم یه lecture آماده کردم براتون ولی نمی دونم وقت دارید یا نه. گفت آره بگو...

گفتم صحبتهای یه خواننده کلاسیک ایرانی رو گوش میدادم (سالار ع.ق.ی.ل.ی) که تو ارکستر ملی می خونه. از یکی از معلمهاش می گفت. و گفت مطالب علمی رو از کتاب هم میشه یاد گرفت. ولی مسایل اخلاقی و حرفه ای و "اتیک " رو هر کسی بهت یاد نمیده. وقتی اینو گفت یاد شما افتادم. البته از تجربه های کاریم هم راضیم سال خوبی بود و امیدوار بودم که یک سال دیگه رو هم باهاتون طی کنم ولی خوب شانس یارم نبود. مطمینم که هر جا باشید، موفق هستید ولی باز هم باید براتون آرزوی موفقیت کنم. ولی دوست داشتم تشکر کنم بابت چیزهایی که علاوه بر تکنیک بهم یاد دادید. اعتماد به نفس زیادی بهم دادید. برام مثل یک پماد درمانگر بودید مخصوصا بعد از... خوب گذشته رو بی خیال. 

خنده اش گرفت. دقیقا می دونست چی میگم. شاید فقط ندونه که من مشگلم آقای محترم بود نه خانم محترم. آخه خودش ظاهرا از خانم محترم گِله داره! خلاصه لبخند زد و گفت خوشحالم اینو می شنوم. حس می کنم زیادی خودم رو بین کارهای مختلف تقسیم کرده بودم. فکر می کنم کاش برای هر کدومتون بیشتر وقت گذاشته بودم... امیدوارم زیاد تحت فشارتون نگذاشتم و خسته اتون نکردم. 

گفتم نه من خیلی راضی بودم. گفت با مدیر گروه حرف زدم. پیشنهادد دادم که بری توی اون یکی گروه برات خوبه. مطمینم که امسال هم تجربه خوبی خواهی داشت...

گفت دارم مقاله ات رو می خونم. خوب نوشته شده. آفرین. گفتم مرسی و بعد باز تواضع احمقانه ام فوران کرد و گفتم همون patent بود مرتبش کردم. گفت آره ولی خوب فرمولها خوب نوشته شده توضیحات کافی و روشنه... البته تا این ضفحه هنوز نصفش مونده شاید بعد خراب بشه. خندیدیم هر دو... واقعا من با ابن تواضع احمقانه چه کنم؟ بگذریم ... همین که خودم رو جمع و جور کردم. همین که حرف دلم رو زدم، همین که خوب بودم. خوبه...


شاید نشد بهش بگم که با وجودیکه مغروری و وقتی اولین بار اومم مصاحبه مردد بودم ولی خیلی دست و پا خیر بودی. منت نگذاشتی، تحقیر نکردی، با حفظ غرورم کمک کردی و با دل و جان یاد دادی... ممنونم. هر جا هستی دست خدا به همراهت. سفرت بخیر... کاش تو این دو سه هفته ای که مونده همه چیز خوب باشه. می خوام مثل اونی که بهش گفتند دو روز دیگه می میری اما تو باقیمونده عمرش زندگی کرد، تو باقیمونده اش هم باز کار کنم و یاد بگیرم. سفرت بخیر... "معمای آشنا". حالا بهتر علت اون همه بد خلقی رو می فهمم. حالا بهتر می فهمم چرا به قول خودت با خودت حرف میزدی. خیلی چیزها رو هم آخرش نفهمیدم... ولی بی خیال. سفرت بخیر اما...

سفرت به خیر اما....

گر نگهدار من آنست که من می دانم / شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.

نقل به مضمون از کتاب شهباز و جغدان زنده یاد اسماعیل فصیح: یه روز پا میشی می بینی در عرشی، فردا صبح خاک زیر فرشی... 

چی فکر می کردم و چی شد. فکر کن که هنوز خیلی ها از تعطیلات برنگشتن و یه هو... 

انتظار همه چیز رو داشتم غیر از اینی که امروز شنیدم. به قول همکارم خبر شوکه کننده... خوب حالا هنوز زمان می خوام تا ببینم باز تاب این شوک چیه. غیر از مرگ هیچ چیز آخر دنیا نیست. این هم آخر دنیا نیست! همه ما بنده خداییم و اونی که اون بالاست قصه ما رو می نویسه. خدایا قصه ما رو چطور خواهی نوشت؟ حالا تکلیف ما چی میشه؟ سال خوبی بود. امیدوار بودم امسال حتی بهتر از پارسال بشه... الله اعلم. امید به خدا.... خوب فعلا حق نداریم درباره این خبر با کسی حرف بزنیم ولی ...

ته دلم هنوز گرمه ولی..... روزگار غریبیست... نمی دونم چی به سرمون خواهد آمد... توکل به خدا. 

دارم فکر می کنم از صبح تا حالا دنیس به چی فکر کرده؟ چطوری این موقعیت رو مدیریت می کنه؟ من هم به نوبه خودم باید بحران خودم رو مدیریت کنم.... 

روزهای آینده چه خواهد شد؟ چقدر باید صبور باشیم؟ چقدر سریع همه چیز زیر و رو میشه.... خدایا یعنی میشه به همین سرعت که داغون می کنی، درستش هم بکنی؟

راستی، سفرت به خیر اما.... برسان سلام ما را ..... سفرت بخیر... بخیر...

و اینک سال 2016

روزهای تازه و سال جدید. فردا اولین روز کاری 2016 است. الهی به امید تو!


غیر از اینکه اولین روز کاری سال جدید است، فردا سالگرد شروع پست داک من هم هست. و .... 

ضمنا اغلب بچه ها از مرخصی بر می گردند. و ایشان هم... یه حسی شبیه دلشوره...

فردا ... اگر چنین شد چنان کنم و اگر چنان شد چنین کنم... باز حالا پیشداوری نکنم...

آره  یه حسی شبیه دلشوره ... خوب میدونی بذار هیچ قولی به خودمون ندیم. تا ببینیم چه پیش آید و چه شود. طفلی پشمک بانو ... نترس خدا بزرگه! یا زهرا! 

الخیر فی ماوقع! یه حسی شبیه دلشوره... لعنتی! 

بذار ببینیم فردا چی میشه ... شاید اومدم و گفتم چی شد.... کاش بخیر بگذره !

------

راستی این فالیست که یه دوست شب یلدا برام گرفته. چه سعیی باید بکنم حضرت حافظ؟ چه سعیی؟ ای بابا... 

ای که مهجوری عشاق روا میداری                              عاشقان را ز بر خویش جدا میداری

تشنه بادیه را هم به زلالی دریاب                             به  امیدی که در این ره به خدا میداری

دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن                  به از این دار نگاهش که مرا میداری

ساغر ما که حریفان دگر می نوشند                         ما حمل نکنیم ار تو روا میداری

ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست       عرض خود می بری و زحمت ما میداری

تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم          از که می نالی و فرباد چرا می داری

حافظ ار پادشهان پایه به خدمت طلبند                سعی نابرده چه امید عطا میداری