-
من و این بار گران...
دوشنبه 5 اسفند 1398 01:03
شب بعد از تولد دَنی (همکار بامزه و شوت پنجاه ساله ام)، آنقدر دنیا زیبا بود که دلم میخواست از احساسم بنویسم. نمی دانم چرا یادم میرود که عمر خوشحالی کوتاهتر از عمق دلخوری و دل آزردگیست... هنوز که ننوشته ام و بهرحال آن حال و هوای زیبا پاک یخ کرده انگار... این یکی دو روز الکی خودم با خودم و خودم از خودم دلخورم. حالا داشتم...
-
برای ثبت در تاریخ - اولین اختراع، اولین تجربه نجاری من
یکشنبه 5 آبان 1398 21:38
ثبت در تاریخ(شماره الف): جمعه پیش، اولین فرم ثبت اختراعمون ارسال شد. نمی دانم درآینده تایید میشود یا نه. ولی فعلا و نقدا خدا را شکر! فعلا و نقدا برای ثبت در تاریخ، اولین فرم ثبت اختراعمون برای همکاری که با دانشگاه داریم ارسال شد. خیلی صبوری کردم. هزار بار میخواست فراموش شود ولی آنقدر پیگیری کردم تا رسیدیم به اینجایی...
-
چشم انتظارِ....... حضرت عزراییل...
دوشنبه 9 اردیبهشت 1398 08:28
خدایا تا مرگ چقدر فاصله هست؟ هاان؟ چقدر مانده؟ از صبح باز عضلاتی سمت چپ آن بالا گرفته... مامان از عصر تا حالا نگران است که لعنتی لابد قلبت درد گرفته چرا دکتر نرفته ای... خبر ندارد که یکی دو سال پیش حتی وسط راه رفتن نفسم هم یک هو می ایستاد... البته این اواخر تکرار نشده بود. این زمستان دردهای عجیب و غریبی حوالی کلیه...
-
هر چه تو دوری من صبورم...
چهارشنبه 8 اسفند 1397 06:56
هر چه تو دوری من صبورم... هر چه تو دوری من صبورم... ولی چرا؟ خدایا چه حکمتی هست؟چرا؟ خواستم، اراده کردم، کتاب خواندم، تمرین کردم، تلاش کردم، مکمل خوردم، مشاور گرفتم... چرا نمی شود؟ چرا هنوز صبورم؟ چه حکمتی هست؟ چرا کمکم نمی کنی خدا؟ ------------------- پیوست: آهنگ تیتراژ پایان سریال ممنوعه فصل دوم. مو به مو قدم قدم به...
-
با دوست خوش است...
یکشنبه 27 آبان 1397 08:12
چه روز خوبی بود... چه روز خوبی بود. فقط پنجاه دقیقه ولی انگار یک عمر شیرین بود... یک عمر شیرین...
-
فرشته رهایی...
دوشنبه 23 مهر 1397 04:58
حدودا دو سال پیش بود فکر کنم که عجیب بی تاب و سردرگم بودم. نذر کردم. نصفش را همانوقت بدهم به نیت آرامش و نصف دیگرش را هروقت به مرادم رسیدم. وقتی گفتی که خوابم کم و بیش راست بوده ... مدتی بود که می گفتم خدایا نخواه که بی دلیل چشم انتظار بمانم، بساطی فراهم کن که بفهمم، یک جوری بفهمم کجای دنیا ایستاده ام... البته که وقتی...
-
از پله ها بالا رفتم- تمام!
سهشنبه 10 مهر 1397 06:33
دیرزمانی پیش از پله ها بالا رفتم . خیلی طول کشید، خیلی ماجرا داشت، خیلی شیطان چوب لای چرخم گذاشت، خیلی کند جلو رفت. اما امروز تمام شد... تمام شد. خدایا شکرت!سرانجام. بعد از این همه مدت! تمام شد.
-
خدایا کجایی آخر؟
سهشنبه 10 مهر 1397 06:29
چرا جواب نمیدهی لعنتی؟ کاش می گفتی که خواب چپ دیده ام. ولی نمی گویی. نه نفی می کنی خوابم را نه تایید می کنی تا یکبار برای همیشه بمیرم. یک بار برای همیشه! کاش جوابم را میدادی. مردم از این بیم و امید. لعنتی یک بار بکش و خلاص! یا نجاتن بده. خدایا کجایی که من اینطور دیوانه مانده ام و بی پناه! کجایی خدا؟
-
باز هم توکل به خدا...
چهارشنبه 25 بهمن 1396 03:38
نه اینکه فکر کنی حالم خوب است، نه چندان. حداقل نه در این یک ساعت گذشته... اما برای به زبان آوردن حرفهایم در تناقضم. دروغ چرا خدا که میداند آمدم بگویم خسته ام... ولی میترسم یا در واقع میدانم نا شکریست! نمیخوام خودم را با بدبخت تر از خودم مقایسه کنم. خودم را با خودم مقایسه می کنم و خجالت میکشم ناله کنم! امروز صبح یاد...
-
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند...
یکشنبه 26 آذر 1396 03:51
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند... البته منِ بنده که غلط کردم تدبیر کنم! خدایی که تو باشی و اون بالایی هم که جواب آدم رو نمیدی که آدم بفهمه چه خاکی تو سرش کنه!
-
من و این دلشوره ها...
سهشنبه 3 مرداد 1396 16:01
دلشوره دارم... باید همین یکی دو روزه جوابش بیاد... به نظر خودم امتحانم بد نشد، از پنج تا فقط یکیش رو بعد فهمیدم که "بد فهمیدم" و به روایتی واقعا ضایع شد ولی خدا داند... خدایا آخر این راه چی میشه؟ باید بگم که هرکار می تونستم کردم و راضیم به رضای خدا ولی خوب خدا که خودش میدونه دلم چی می خواد و چی میگه... توکل...
-
اینجایم. با کار جدید.. چشم انتظار مرحله بعدی....
پنجشنبه 1 تیر 1396 05:11
اختیاری در سفر نبود مرا، رشته ای بر گردنم افکنده دوست... دعوتنامه امتحان بعدی آمد. قلبم دوباره از جا کنده شد خدایا. .. توکل به تو می کنم. این شعر را وقتی می امدم مدام زمزمه می کردم. این بار چطور؟ یعنی می رسم تا آخرش؟ جا نزنم خدایا؟ کمکم کن. آمین از ته ته ته دلم! -------------------- سومین روز از کار جدیدم هم به شب...
-
از پله ها بالا رفتم.
پنجشنبه 4 خرداد 1396 01:45
می نویسم تا یادم بماند... من امروز از اون پله ها رفتم بالا! من امروز از اون پله ها رفتم بالا... سرچهارراه، نبش فروشگاه یاسمین، طبقه دوم اومگا. 6-7 سال پیش تلفن این محل رو نوشتم ولی هیچوقت پاهایم دنبالم نیامد که برم از پله ها بالا. حتی دستهام جلو نیامد که زنگ بزنم و بپرسم... هشت سال پیش مدارکش را ترجمه کردم که امروز...
-
هدیه شعبان و بقیه ماجرا....
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1396 06:15
این اواخر روزهای خوبی هم بوده است. با دوگروه مختلف از یک شرکت مصاحبه کردم و درست وقتی به سویدی ها گفتم قرارداد را تنظیم کنید، درست شب نیمه شعبان یکی از آن دوگروه دعوتم کرد. عیدی نازنینی بود. هفته پیش قرارداد را امضا کردم البته هنوز چند هفته ای تا شروع کار وقت هست. آن دومی هم البته امروز گفت که شما برای گروه ما زیاد...
-
این روزها، این روزهای لعنتی...
چهارشنبه 30 فروردین 1396 22:26
این روزها خوب بود. لازم بود. خسته بودم. حالا جسما بهترم. روحا هم. خیلی چیزها که مدتها بود میخواست بخوانم خواندم. به یکی دو نقطه ضعفم حمله کردم و راحت شدم. یا دست کم بهتر شدم. خوب بود. کاش عاقبتش هم خوب شود. توکل به خدا. کاش از باقیمانده روزها هم خوب استفاده کنم. کاش جا نزنم و کم نیاورم. کاش عاقبتش به خیر باشد... اون...
-
My angel
دوشنبه 23 اسفند 1395 06:26
شهر فرشتگان (City of Angels) قصه خاصی بود... به طرز جالبی دست خدا و خیلی شنیده های شاید مذهبی را تجسم بخشیده بود. بعد از اون گاهی که مستاصلم حس کرده ام که نگران نباش درست میشود. شاید وقتی می آمدم، هیچ چیز با هیچ چیز جور نبود، اما انگار فرشته ام در گوشم می گفت: نترس میرم و درستش می کنم. یعنی می خواهم بگویم که اولین بار...
-
توکل به خدا...
سهشنبه 10 اسفند 1395 06:07
یعنی از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان قلبم داره میاد تو دهانم. خیلی استرس دارم. خدایا یعنی میشه دفعه بعدی بیام اینجا بنویسم که به خیر گذشت؟ یعنی میشه همانطور که پارسال هرچه کردم نخواستی، این بار حتی باوجود کاستیهایم بخواهی؟؟؟ خدایا آنچه که پارسال نخواستی و نشد و دیرشد... خیلی بهتر از خیلی چیزها بود. اما شاید این...
-
گزارشی از زندگی وسط فلاش بک!
سهشنبه 26 بهمن 1395 04:29
فردا مصاحبه دارم. اولش زیاد مهم نبود اما حالا دوست دارم توش موفق باشم و به دستش بیارم. حس می کنم به عنوان تجربه جالب خواهد بود. هرچند ماندگار نیست و از خدا چه پنهان فکر نکنم اگر هم ماندگار بشود ارزشمند باشد. بیشتر به عنوان تجربه نگاهش می کنم. آن دیگری که پیدا شد اما معلوم نیست ادامه داشته باشد البته هیجان انگیزتر و...
-
درباب فراموشی خویشتن...
سهشنبه 12 بهمن 1395 07:23
امشب این جمله از مونولوگ پایانی فیلم "ترانه های ناتمام" به نظرم قشنگ اومد. گفت آیه است. اما نمیدونم کدوم آیه و اساسا از کدوم کتاب مقدس؟ "هر کس خدا را فراموش کند خدا نیز با او چنان کند که او نیز خود را فراموش کند" به قول مامان جون و حاج آقا خدایا به خودمون واگذارمون نکن...
-
همون ....
چهارشنبه 24 آذر 1395 19:43
خیلی یه هویی و بی دلیل یاد این آهنگ هایده افتادم: "سلام من به تو یار قدیمی. منم همون هوادار قدیمی.. هنوز همون خراباتی و مستم. ولی بی تو سبوی مِی شکستم..." گفتنی که زیاده. وقت کم و اعمال بسیار و گربه بلا زبون ها رو خورده از ازل.
-
در باب ثبت بی رتوش و سانسور لحظه ها
یکشنبه 30 آبان 1395 22:31
گاهی بیرحمانه خودسانسوری می کنم. این بیرحمانه که میگم نسبت به کودک درونمه. نسبت به پشمک کوچولوی ساده و صادق و بی ریا. همیشه میگم باشه برای بعد. باشه اگر جواب داد. باشه اگر درست شد. نکته اینجاست که خوب یا بد، جواب بده یا نه وقتی تمام شد... من دیگه اون من نیستم. اون حس، حس همون لحظه است. نه بعدش. بعد از اون اگر همه چیز...
-
برای ثبت در تاریخ- اولین پانل
شنبه 17 مهر 1395 18:52
برای اولین بار برای صحبت توی یه پانل دعوت شدم. روسا اولش بلافاصله گفتند نه. اما نشستم و چکیده نوشتم که قانعشون کنم می تونم درباره این سوژه چیزی بگم که هم به ورک شاپ و پانل ربط داشته باشه و هم درحد تخصص و دانش خودم باشه. مدیر گروه اول وقت نداشت. دوبار رفتم دم اتاقش دست به سرم کرد. ناراحت شدم ولی کوتاه نیومدم چکیده رو...
-
خدایا کمک کن آنچه تو دیرخواهی زود نخواهم....
چهارشنبه 7 مهر 1395 06:35
امروز باز دلم گرفته بود، خیلی، خیلی خیلی... البته دلتنگی و دلگیری الکی که همزاد همواره این روزهای منه... ولی خوب امروز بی صبرتر از هرروز شدم. قرآن رو باز کردم. صفحه آخر سوره ص بود... "بگو آن خبری بزرگ است.(67)"... حس روزهایی رو دارم که آماده میشدم برای مهاجرت... هیچی با هیچی جور نبود، اما یکی ته دلم میگفت...
-
ارزیابی مقدماتی آزمون خویشتن!
جمعه 2 مهر 1395 02:14
اگر از احوال ما پرسیده باشید، حال ما خوب است. ملالی نیست جز دوری شما... روزها میگذرند، تند مثل برق... میدوم، نه با سرعت. کشان کشان. اما زندگی انگار میدان مسابقه است. شبیه دونده نیستم، اما بهرحال شرکت کننده این مسابقه ام. زندگی! شاید چند ماه پیش که همین جا قول دادم امتحان بگیرم از خودم حتی همین قدر را هم باور نمی کردم....
-
یعنی میشه باز هم ثبت کنیم......
چهارشنبه 24 شهریور 1395 08:49
خدایا میشه یه بار دیگه قدرتم بدی تا خیز بگیرم و بپرم؟ خدایا ممکنه یعنی بشه؟ ممکنه یعنی فایده داشته باشه؟ ممکنه یعنی به اندازه کافی خوب باشم و بشه؟ یه حس خاصیه... ممکنه باز معجزه کنی و بشه؟ یا خدا... قدم اول بینش بده تا خوب بنویسم، قدم دوم توان بده تا اعتماد به نفس داشته باشم و خیز بگیرم. قدم سوم بخواه که به چشم کوته...
-
کدوم رو باوربکنم....؟
چهارشنبه 17 شهریور 1395 08:37
شاید دارم خودم رو فریب میدم وقتی باور می کنم همه چیز خوبه.... شاید عکس واتزاپ و صدتاکوفت و زهرمار دیگه فقط خیالات واهی پشمک است. قبلا هم از این حماقتها کرده... البته دیر کردم میدونم. شش ماه زمان زیادیه. فکر کردم همین دو خط پیامکهای هفته ای یک بار کافیه برای فراموش نشدن. ولی ظاهرا کافی نبود... شاید اون "نه مودبانه...
-
لعنت برشیطان...
جمعه 29 مرداد 1395 08:34
چند سال پیش، جایی شاید از قول دکتر شریعتی چیزی دربار عید قربان خواندم و حتی شاید اینجا یا منزل قبلی هم نوشتم ..که باید بگذری از انچه برایت مهم است .... خوب و گذشتم. البته چاره ای نبود، زندگی تو اون مسیری که خودش میخواد میره.... کاری نمیتونی بکنی. میگی گذشتم، میگی راضیم به رضای تو ولی خدایی چه کار میتونی بکنی اگر...
-
برای ثبت در تاریخ - رییس جلسه
دوشنبه 31 خرداد 1395 08:21
الهام بخشِ من، راستی لیست اسامی را دیده ای؟ حدود ده روز دیگر نوبت من است... میخواهم به عنوان یک تجربه هیجان انگیز نگاهش کنم. برای اولین بار... چیز مهمی نیست شاید هان؟ رییس جلسه .... حدود یک ساعت که بیشتر نیست. چشم بهم بزنی تمام. خوب و بدش آنقدرها مهم نیست... کار خاصی نمیخواهم بکنم که! راستش از عظمت کنفرانسش می ترسم نه...
-
الهام بخشِ من
دوشنبه 24 خرداد 1395 06:15
برای او که می دانم نمی خواند. برای او... نه چرا او؟ برای تو، برای تو که الهام بخشی... راستی خودت میدانی که الهام بخشی؟ لابلای این روزهای خستگی و لابلای این ایام که می خواستم نه گفتن را تمرین کنم و می خواستم این همه استرس اضافه نتراشم برای خودم و می خواستم slow down شود این قطار تندروی زندگی باز تو پیدا شدی... الهام...
-
نحسی ایام...
دوشنبه 17 خرداد 1395 08:27
خدایا قراره آخر این راه چه بلایی به سرم بیاری؟ خسته و کلافه ام. دیگه نه توان جسمیش رو دارم نه توان عصبیش رو. چرا روزها اینطوری میگذرن؟ چی میخوای از جونم؟ چی رو داری آزمایش می کنی؟ می دونم باید چه کاری رو انجام داد. وظیفه ام مشخصه. ولی هر روز هزار بلا نازل می کنی که نه تنها به کاری که باید نمی رسم حتی از پس رفع و رجوع...