My angel

شهر فرشتگان (City of Angels) قصه خاصی بود... به طرز جالبی دست خدا و خیلی شنیده های شاید مذهبی را تجسم بخشیده بود. 

بعد از اون گاهی که مستاصلم حس کرده ام که نگران نباش درست میشود. شاید وقتی می آمدم، هیچ چیز با هیچ چیز جور نبود، اما انگار فرشته ام در گوشم می گفت: نترس میرم و درستش می کنم.

یعنی می خواهم بگویم که اولین بار نیست که فرشته ای را حس میکنم...

بگو وقتی حسش می کنم نشان استیصال من است؟ یا نشان یگانگی و به قول فیلمهای ایرانی عشق؟

با یک دوست قدیمی در کافه کوچک کنار دانشگاه چای سبز خوردم. آن دوست حرف میزد. کسی رد شد که هیچ شباهتی نداشت ولی یک لحظه دیدمش... مثل وقتهایی که توی مکه یه هو یکی را شبیه یک آشنا می بینی! گرچه یک ثانیه بعد اصلا شبیه نیست. می گویند آشنایی التماس دعا دارد که یک هو پیش چشمتان می آید...

خدایا تو بگو. التماس دعا داشت؟ خواست که یک هو پیش چشمم بیاید؟ یا منم که بی دلیل به فکر این و آن میفتم؟

دوست قدیمی حرف میزد. از اینکه هیچ چیز دلیل هیچ چیز نیست. از اینکه به خواهرش گفته چاق و لاغر شدن، یا حتی پیر و جوانی  ربطی به شانس تو برای رابطه موفق نداردو اینکه خواهرش باید مراقب برق چشمهایش باشد نه دور کمرش، نه رنگ مویش و نه حتی سن و سال شناسنامه ایش ... از اینکه خودش انگار مادرانه است برای شوهرش، از اینکه راستی منِ پشمک چه مهربانم. 

فرشته من اما سرگذاشت روی شانه ام. دست انداخت دور کمرم چنانکه اشک توی چشمم حلقه زد...

خدایا تو  بگو. نشان استیصال من است یا التماس دعا؟در هر حال برای من حکم اینست که تو با منی!

و البته دوست قدیمی حس کرد با حرفهایش اشک ریختم که یعنی چنان خسته و ناامیدم...

خسته هستم البته! اصلا شاید دوست قدیمی درست تر بگوید و حس کند.


واقعیت، کمی دلواپس جوابی هستم که احتمالا فردا خواهد آمد....

راستی لابلای نگرانیهای من و اضطراب جواب که باید همین روزها برسد... این هم توصیه های خوبی که رسید: 

I think that indecision is worse than a bad decision. You can learn from a bad decision but there 's nothing to learn from indecision. 

I think you have a lot of opportunities and you should consider them all seriously but not to be intimidated by them. What's the worst that can happen?? Not being selected, at least you learn  from the experience. I think the keyword here is to show that you are confident....

البته آخر سر گفتم که هنوز گاهی عصبانیم. گفت " می فهمم ولی میدانم که خوب عمل می کنی و باز با هم کار می کنیم اگر شرایط اجازه دهند". و قول دادم که تمام تلاشم را خواهم کرد.راستی چه شرایطی؟ همکاری؟....

ببین، وقتی که خوب باشم تصمیم می گیرم که به خودم مطمین باشم. اشتباه نمی کنم، همین است، هست که فکر می کنم هست... من هم مطمین رفتار می کنم. کلمه کلیدی اینجا اعتماد به نفس است...و البته به قول بانو هایده، "هرچه بادا باد"...بدترین حالت چیست؟ انتخاب نشدن. ببینم یعنی مثل همین حالا؟ اعتماد به نفس! تو هستی و من هستم و زندگی... قرآن گفت اگر خدا بخواهد میشود. گفت ایوبی صبریکرد در حد صبر ایوب... و بعد خودش یا مثل آنچه از دست داده بود، به او دادیم. راستی از انتخاب بد میشود درس گرفت. چه درسی بایدبگیرم؟ باز هم تجربه شیرین سرکاری؟ توکل به خدا...


چهارشنبه، برای یک کلاس درس صحبت خواهم کرد. این فرصت را خواهم داشت که با دانشجوها، اساتید  البته رییس دانشکده آشنا شوم و این قطعا فرصت مهم و بزرگیست... نه نه، جای نگرانی نیست. قول داده ام که خوب استفاده کنم. و البته توکل به خدا...


پیوست بی ربط: عکس جدید یارغار هم انگار مثل من کمبود اعتماد به نفس دارد! برق شادی وآرامش و آن  ایمان به خوشی خویش و عشق نبود انگار! چرا حالا که خودم این همه سردرگمم، مثل خاله زنکها تو نخ مردم هستم؟ اگر اوضاع جور دیگری بود، آن یار غار شاید هنوز یک دختر معمولی و خونگرم بود.  حالا هم هست طفلک، نه؟ نمیدانم... هیچ چیز دلیل هیچ چیز نیست... فعلا من بایدروی مساله فرشته ام تمرکز کنم.

توکل به خدا...

یعنی از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان قلبم داره میاد تو دهانم. خیلی استرس دارم.

خدایا یعنی میشه دفعه بعدی بیام اینجا بنویسم که به خیر گذشت؟ یعنی میشه همانطور که پارسال هرچه کردم نخواستی، این بار حتی باوجود کاستیهایم بخواهی؟؟؟

خدایا آنچه که پارسال نخواستی و نشد و دیرشد... خیلی بهتر از خیلی چیزها بود. اما شاید این یکی هم بد نباشد! بهتر از اداره دارایی و پست دکترا درزمهریر دیگری در اسکاندیناوی و تست کردن شبکه ای از ترموستات باشد... با جدیت درس میخوانم. خیلی چیزها را خوانده ام و خیلی دیگر هم مانده. رسمی و منظم پشت میز و صندلی کامپیوتر... خدایا به من تمرکز و انرژی و سلامتی بده تا این چندروز هر چه در توان دارم بگذارم... و بعد با من مهربان باش. 

چند روزی هست که مشغولم و برای رسیدن به هدف تلاش می کنم. چند روز دیگر هم مانده، توانم بده، تمرکز بده، این بدن لت و پار و زاغارت را دریاب که کم لطفی نکند... و در نهایت با من باش خدا جون. با من باش! هر چه ندادی، صلاح نبود. هر چه گرفتی مال خودت بود و چاره ای جز تسلیم نیست حتی با جلز و ولز مغز استخوانم... 

یعنی ممکن هست بخواهی و بشود؟ یعنی ممکن است بخواهی و بدهی؟....

خدا بیامرز مادربزرگم می گفت نه دیر شده، نه خدا بخیل شده... خدایا بارها معجزه هایت را دیده ام... ولی باز هم حریص دیدن معجزه ام!

الخیر فی ما وقع و توکل به خدا!


بعدنوشت: باز هم نخواستی خدا جون. ولی اشکالی نداره... راضیم به رضای تو گرچه سخت است! این بار میدونم که هرکاری می تونستم کردم. شجاع بودم و دیر هم نکردم. صلاح نیست! باشه قبول، تسلیم! 

گزارشی از زندگی وسط فلاش بک!

فردا مصاحبه دارم. اولش زیاد مهم نبود اما حالا دوست دارم توش موفق باشم و به دستش بیارم. حس می کنم به عنوان تجربه جالب  خواهد بود. هرچند ماندگار نیست و از خدا چه پنهان فکر نکنم اگر هم ماندگار بشود ارزشمند باشد. بیشتر به عنوان تجربه نگاهش می کنم. آن دیگری که پیدا شد اما معلوم نیست ادامه داشته باشد البته هیجان انگیزتر و ارزشمند تر است ولی به شرطیکه ادامه داشته باشد! فعلا که سلامی کرد و بعد غیب شد! 

از همه اینها بگذریم. فردا ولنتاین است! امروز نوشتم یک خط. دو کلمه فارسی  و دو کلمه انگلیسی. جوابش البته زیاد دیر نگرد، آمد، کوتاه، خلاصه و نهایت احساسی که میشناسم:

!:)

راستی حالا کجایی؟ در تعطیلات؟ در سفر آنسوی شهر ما با یار غار؟ کنج امن خانه پیش مادر؟ دقیقا کجا؟

بگذریم! من که حتی نمیدانم خودم کجا هستم! تمام آخر هفته  البته انگار وسط یک فیلم بودم. عجیب بود. تماما فلاش بک! انجا بودم توی خیابان وقتی گرسنه ام بود و آن برگرهای ضخیم و درست نپخته را خوردم! تنها مخلفاتش پیاز سرخ کرده بود فقط. خدایی دوست نداشتم ولی گرسنگیست  دیگر! شب اول دنیا مهربانتر بود. bon appetit

می گفتم... رستوران شب دوم خوشمزه بود. خیلی خوردم. از معدود دفعاتی بود که من توی یه رستوران تمام غذا  را تمام کردم! شب سوم و چهارم ملت در بیزینس بودند و من در ابرها. احمقانه میخواستم به تمام معنا زندگی کنم، من ریلکس تر و دنیا کم مهربانتر بود. و آن شب آخر، میخواستم از دست آن هموطن پرحرف راحت شوم ولی نمیشد. سردم بود. خسته بودم، باز کم کم نای حرف زدن و معاشرت کردن نداشتم. حس می کردم رنگم گچ میشود.... راستی کسی حس کرد که خوب نیستم؟ فکر نکنم. چقدر آن دخترک پر حرف بود راستی... ببینم کلاه سرم گذاشتی؟ همبرگر بود و گفتی گوشت گاو! بهرحال بدشانس بودی و دخترک لو داد این بار! همبرگر یعنی هم و برگر! یعنی مخلوط گوشت گاو و خوک! من نخوردم. البته همین که پرسیدی "پس حالا شام چی میخوری"، خودش خوب بود. خدایی  عسر و حرج یعنی همین! پس میشد خورد ولی نخوردم بهرحال. دیگه دلم گوشت نیم پز و آن پیازهای سرخ کرده را نخواست! 

به جبران شب اول که همه به خاطر من از نوشیدنی داغ باز شدند، خودم پیشنهاد دادم. ولی لامصب آبمیوه نبود انگار یک دست آبلیمو! با آن حال شاهکار من!  سرم گیج رفت. درست نمیدیدم انگار ولی لعنت به دنیا که رو به من نبود! البته می دیدم دستهایی که حایل شده بود تا مبادا زمین بخورم. کم کم سرم قرار گرفت انگار!

حال من که زیاد خوب نبود، خسته و بی خواب و تقریبا گرسنه! آخه یه ذره کوکو سیب زمینی هم شد شام؟ ... بعدش البته پیشنهاد خوبی بود و چسبید باور کن

I think now you need some chocolate, let me give this back and then we will go there to have some chocolate

 شکلات با موز خوب بود.و نگاهی به عقب. حس کردم مثل بچه کوچولویی که با لذت بستنی قیفی می خورد، موز گاز میزنم. لبخند، تایید با سر و پلک... better

ذرت بو داده به این بیمزگی نوبر است! نه نمک داشت، نه کره، نه کارامل، خدایی نه شیرین بود و نه شور! اما دست شما درد نکند. بُشری گفته ذرت بوداده تنقلات سالم است. بفرمایید! ایرادنگیر دیگه همه دستشونو زدن توش! بخور دیگه!

واویلا! ختی فکرش را بکن که توی اون سرما دست از جیب درآوریم و باقیمانده اش را بگیریم! یا خدا... 

توی اتوبوس، علنا شوتم کردی باشه اشکال نداره. حتی کمی لجم گرفت از سربزیری آدمها! دنده پهنم؟احمق؟ کورم یا خودم رازده ام به ندیدن؟ لجباز؟ کار خدا بود؟ نمیدانم!

گفتم که عکسها را روی کامپیوتر بزرگ دیدم؟ تازه آن چشمهای ترسیده را کشف کردم. روی گوشی تیره و مسخره من پیدا نبود! تازه دیدم آن غرور و اعتماد توی عکسهای پارک نبود... ببخشید که خوشحالم!  ولی خیلی خیلی خوشحالم!

خلاصه دیروز ....بهرحال بخش کمی از روز را اینجا بودم. نخندی ولی بعد از دو ماه انگار تازه فهمیدم که توی کنفرانس دو دستی دست داده ام! یک دست یا دو دست، مهم نیست. مهم ارتباط است. موبایل باید شارژ شود، دوشاخه یا سه شاخه... شارژ شد و کیف داشت. شما چطور؟....

راستی... اگر کسی تعارفی کرد اقلا بگویید به همچنین! مرسی هم البته خوب است اما میگفتید به همچنین خوبتر بود...

نگفتی آخر الان کجایی؟؟

راستی! امروز قرآن را باز کردم. سوره قصص بود آنجا که خدا به موسی گفت نترس تو در امنی.

بنابراین تصمیم گرفتم که نترسم. به قول کتاب پنیر.فقط اینجا نوشتم تا  اگر روزی خواستم نهیب بزنم به خودم که چرا احمقم یادم بیاید که خدا اجازه داده بود. خدا گفت نترس و نترسیدم!

برای مصاحبه فردا هم دعا کنید! الخیر فی ما وقع. عجیبه که حس می کنم مرخصی هستم نه بیکار! توکل به خدا!

بعد نوشت: راستی یک هفته با یار غار خوش گذشت؟ دلیل و شاهدی ندارم. صرفا یک هفته غیبت و قدرت استدلال... 

خدای من بزرگ است. خدا همیشه بزرگ است. در پناه خدا باش! من هم در پناه خدا هستم. 

درباب فراموشی خویشتن...

امشب این جمله از مونولوگ پایانی فیلم "ترانه های ناتمام" به نظرم قشنگ اومد. گفت آیه است. اما نمیدونم کدوم آیه و اساسا از کدوم کتاب مقدس؟

"هر کس خدا را فراموش کند خدا نیز با او چنان کند که او نیز خود را فراموش کند"

به قول مامان جون و حاج آقا خدایا به خودمون واگذارمون نکن...

همون ....

خیلی یه هویی و بی دلیل یاد این آهنگ هایده افتادم:

"سلام من به تو یار قدیمی. منم همون هوادار قدیمی..

هنوز همون  خراباتی و مستم. ولی بی تو سبوی مِی شکستم..."


گفتنی که زیاده. وقت کم و اعمال بسیار و گربه بلا زبون ها رو خورده از ازل.