من و این دلشوره ها...

دلشوره دارم... باید همین یکی دو روزه جوابش بیاد...

به نظر خودم امتحانم بد نشد، از پنج تا فقط یکیش رو بعد فهمیدم که "بد فهمیدم" و به روایتی واقعا ضایع شد ولی خدا داند...

خدایا آخر این راه چی میشه؟ 

باید بگم که هرکار می تونستم کردم و راضیم به رضای خدا ولی خوب خدا که خودش میدونه دلم چی می خواد و چی میگه...

توکل به خدا. لعنت به این دلشوره های تمام نشدنی!

-----------------

عصر نوشت:

خوب این ماجرا هم تمام شد. نشد! خیلی ساده. نشد. 

بعد از حدود پنج ماه تب و تاب سرانجام نشد. 

مثل قورباغه خیز گرفتم و پریدم اما برد جهش قورباغه ای من چندان نبود...

امروز رو خیلی بد شروع کردم. اصلا از خواب که بیدار شدم پر از حس بد بودم. کاش میشد وقتهایی که حال و هوام خوب نیست گم و گور بشم! چرا هرروز صبح باید چاق سلامتی کنم و جون بکنم که ادای خوب بودن در بیارم و آخرش هم  انرژی منفی ساتع کنم؟

خدایا دل شکستم که به سرعت  زدی تو کاسه ام؟

صلاح من رو تو بهتر میدونی... قول داده بودم که تمام تلاشم را بکنم و راضی باشم به رضای خدا.

حالا هم ناراحت نیستم... فقط ... کاش مثل قدیمها قوی بودم. کاش کلافگیهام رو خودم مدیریت می کردم. کاش منفجر نمی شدم. کاش امروز و خیلی روزها دل نشکسته بودم...

ولی فعلا اینجاییم. با یک پرونده مختومه و حس افسوس از ضعف در خویشتنداری.

اما خدایا، این بار دیگه فقط نخواستی! شاید پارسال هم باید می پذیرفتم که فقط صلاح نیست. ولی دلم راضی نمی شد.دروغ چرا افسوس پارسال که حتی شانسم رو امتحان نکردم هنوز گاه و بیگاه سر می کشد.

 این بار تا آخرش رفتم فقط به مقصد نرسیدم. اسن بار دیگه باید بپذیرم که تو نمی خواهی خدا. باشد. تسلیم. امیدوارم که بتوانم باز توکل کنم. امیدوارم که ناشکری سراغم نیاید. امیدوارم که...

باز باید یادی کنم و بگویم که خدا رحمت کند افشین یداللهی را... " همه دنیا بخواد و تو بگی نه، نخواد و تو بگی آره تمومه..."

خدایا پس حداقل کمکم کن که تقدیرم را بپذیرم! 

نه برای این امتحان، خدایا می دانی که برای یک امتحان و برای یک جهش قورباغه ای و برای یک کار خوب نیست... خودت می دانی که علت دیگری بود.

باشد تسلیم تو نمی خواهی. شاید الان نمی خواهی! شاید اینطور نمی خواهی! شاید اصلا نمی خواهی...

صلاح من دست توست! قطعا! ولی با همه اینها کمکم کن که بپذیرم آنچه تو می خواهی! بپذیرم که دل بکنم از هرچه میخواهم که تو نمی خواهی...

خدایا یک روزی از سال 2005 دلم میخواست که تا سپتامبر معجزه شود... امسال 2017 است و باز دلم میخواهد تا سپتامبر معجزه شود...

و همه این سالها انگار تو نمی خواهی! باشد! اما  کاش به دادم برسی و توانم بدی که بپذیرم ...

اینجایم. با کار جدید.. چشم انتظار مرحله بعدی....

اختیاری در سفر نبود مرا، رشته ای بر گردنم افکنده دوست...

دعوتنامه امتحان بعدی آمد. قلبم دوباره از جا کنده شد خدایا. ..

توکل به تو می کنم. این شعر را وقتی می امدم مدام زمزمه می کردم. این بار چطور؟ یعنی می رسم تا آخرش؟ جا نزنم خدایا؟ کمکم کن. آمین از ته ته ته دلم!


--------------------

سومین روز از کار جدیدم هم به شب رسید...

یه جایی قبل ترها شاید همین جا نوشته بودم که شاید باید هر اتفاقی رو همانوقت که افتاد بنویسم... اغلب صبر می کنم و می گویم وقتی به نتیجه رسید...

می گویند زندگی خود راه است نه مقصد.... خوب داستان زندگی من هم همین راه است. شاید بعدا دیر باشد...

تو را خدا خیلی دوست دارد نه؟ هربار که قلبم می ریزد و قرآن را باز می کنم چنان است که ... حیرت می کنم. خدا تو را خیلی دوست دارد؟ یا مرا آنقدر دوست دارد که آرامم می کند و  وعده معجزه می دهد؟ یه جوری خود قرآن می گوید اگر به خدا توکل کردی همه چیز ممکن است که می ترسم. شبی که دل دل می کردم و توی وایبر نوشتم هم خدا اجازه دادتا بنویسم ... بعد ها البته کسانی هی خبر آوردند و ته دلم خالی شد... باز با قلبی که بدجوری ریخته بود رفتم توی نمازخانه و قرآن را باز کردم و خدا علنا گفت از تنگ شدن قلبت آگاهیم ... تمام مغز استخوانم می سوخت اما مدام گفتم خدا با من است...

اگر به هر کسی مثلا دکتر یا مشاور روانشناس یا هرکسی بگویم، قطعا بگوید داری دیوانه می شوی و این طبیعی نیست، منطقی نیست، حماقت است... حتما راست می گویند، من ولی دلم به قرآن روشن است. خدا خودش کمکم می کند. به وقتش یا می بردم تا مقصد یا می برد از فکر و خیالم...  اصلا اگر خدا تصمیم گرفته دیوانه ام کند باشد دیوانه می شوم. به خدا توکل می کنم که خدا برای من کافیست...


امروز با همکار جدیدم حرف میزدم، تعریف کرد که چطور وقتی اسم من را دیده، سفارش کرده و به واسطه مَکَن  با شما تماس گرفته و از شما نظر خواسته اند و شما "قشنگ نوشته بود"ی. البته پیشتر گفتی که کسی از شما نظر خواسته، ولی نگفتی کی. من شک به ریچ داشتم به فکر مک نبودم... دروغ چرا در خواب هم نمیدیدم... کلا حساب کتابهای من همیشه هم درست نیست ولی در کلیت فرق نمی کند هان؟ شاید هم فرق می کند... نمی دانم. خدا آن بالا قصه من را می نویسد... هرطور که خواست... من تسلیمم خدا من تسلیمم. جز تو هیچ کس را ندارم خدا... همه می گویند یک آشنا معرفی کند زودتر کار پیدا می کنی، من این همه آشنا داشتم ولی نمی دانم چرا یادم نبود انگار و خودم اپلای کردم. بعد تر البته برای موقعیتهای بعدی از یک دوست کمک گرفتم که البته هیچکدام جواب نداد... ولی این یکی که آنلاین اپلای کردم، شد و کسی که به زور سلام و علیک داشتیم تا مک و رییس و ... رفت و حالا اینجام. الله اکبر! خدایا قصه من را چطور می نویسی؟ بعد از این پیچ چی منتظر من است؟


 می گفتم، همکار جدید بعدتر سر ناهار پرسید از یارغار... گفتم نمی دانم.  همکار جدیدگفت: " هربار پرسیدم گفت فعلا ... نمی دانم هنوز... یک بار هم رفت پیشش ، بعد هم که یک هو رفت. فکر کنم نشد هان؟" گفتم من هیچ خبری ندارم. گفت آره آدم هیچ وقت نمی داند.

نزدیک بود بگویم مگر هرچند هفته یکبار نمی آید؟ ولی ترجیح دادم خاله زنک نشوم! نمی دانم چه می گویند...نمی دانم در دل هر کسی چه خبر است.... نه آن رفیق سابقت که مدام روغن داغش را زیاد می کرد، نه این یکی که آبش را زیاد می کند... "آدم هیچ وقت نمی داند"... اما خدا می داند. خدا آن بالاست و قصه ما را می نویسد. آه راستی گفت که اینجا در پارکینگ بودید... گفت زمستان... اما یادش نبود کِی. فقط می دانست در ساختمان جدید. هروقت... دیدن من که دربرنامه نبوده، پس به من چه!  

امروز عصر قرآن را باز کردم. سوره شورا آیات 32 تا 44...کشتی هایی که در دریا می روند... نشانه های خدا... اگر خدا بخواهد بادها را آرام می کند و صبر و توکل... صبرو صبر...

خدایا من جز صبر کاری از دستم بر نمی آید اما لابلای صبرِ من، تو خیلی کارها می توانی بکنی... تو خدایی و می توانی معجزه کنی. مثل الان که من بی خبر از همه جا کسی اسم من را دیده و با مَکَن و او  تماس گرفته و من حالا اینجام... چون خدا نوشته. چون خدا خواسته. چون خدا درست کرده.


خدایا فردای من را چطور می نویسی؟ خدایا بعد از این پیچ چی منتظر من هست؟

امتحان مرحله بعد چه خواهد شد؟ خدایا میشود که بخواهی و بشود؟ می شود؟ اصلا خوب هست که بشود؟ خدایا... آخ... آمین... 

به تو توکل می کنم خدا. سوار بالهایت می شوم تا برویم هرجا که گفتی و خواستی... ولی خدایا امتحان سخت از من نگیر... می ترسم از امتحانهای سخت. می ترسم از پسش برنیام...خدایا کم کم همه موهایم سفید شده... سخت بود این مدت. سخت هست شاید هنوز... 

ای خدای نا امیدان طاقتم ده طاقتم ده... 

توکل می کنم خداجون... توکل می کنم...

اختیاری در سفر نبود مرا...

---------------------------------------------------------

پی نوشت:

Hi Pashmak, I am extremely happy for you , and proud of you.

I  am sure you are very qualified for the job, and that's why I gave my highest recommendation.

Best of luck.

مَکَن را دیدم و تشکر کردم. گفت من کاری نکردم فقط ایمیلها را فوروارد کردم. جای تو بودم از "او" هم تشکر می کردم. گفتم کرده ام.... چی نوشته بود که همه تاکید می کنند؟

خیلی سال پیش وقتی میامدم از رییس سابقم توصیه نامه گرفتم. خیلی خوب نوشت. بعد به ذهنم رسید که از مسوول کارآموزی هم توصیه بگیرم. من به جای کارآموزی معمول 2-3 ماهی آنجا مانده بودم. بعد از سه چهار سال وقتی تماس گرفتم شناختند و توصیه خیلی خوبی دادند. میشل مهربان است و همیشه آماده برای توصیه و حالا شما... خدا را شکر می کنم که ردپایم اغلب بد نبوده است. خدا را شکر می کنم. ممنونم خدا جون.

پووووف... دارم درس می خوانم برای امتحان بعدی! توکل به خدا...

از پله ها بالا رفتم.

می نویسم تا یادم بماند... من امروز از اون پله ها رفتم بالا! من امروز از اون پله ها رفتم بالا... سرچهارراه، نبش فروشگاه یاسمین، طبقه دوم اومگا. 6-7 سال پیش تلفن این محل رو نوشتم ولی هیچوقت پاهایم دنبالم نیامد که برم از پله ها بالا. حتی دستهام جلو نیامد که زنگ بزنم و بپرسم... هشت سال پیش مدارکش را ترجمه کردم که امروز اصلا اعتبار چندانی ندارد ولی هیچوقت پاهایم با من نیامد تا از پله ها بروم بالا...

همین طور که دراز کشیده ام، یک خستگی عظیم در عمق وجودم حس می کنم و اشک آرام آرام جاریست بی که بتوانم کنترلش کنم. انگار کودک درون اشک شوق یا اشکی از سر رها شدن میریزد. سالهاست دلم میخواست این کارت ناقابل توی کیفم باشد، هنوز هم نیست اما رفتم از پله ها...باشد که به زودی به این نقطه ضعفم هم غلبه کنم...  که دیگر نترسم از سرگیجه یا بی همتی هر چیزی که بانی اصلی دیرکردنم بود. دیر نباشد روزی که بالاخره من هم این کارت رو توی کیفم داشته باشم. این اواخر نبودن این کارت توی کیفم اذیتم میکرد هنوز هم البته میدانم که اگر حالم خوب نبود و حس کردم ممکن است سرگیجه داشته باشم... نه هیچ چیز مانع نمی شود. من این کارت رو می گیرم. من به این نقطه ضعف غلبه می کنم ، من یک بار دیگر به دل آتش میزنم و برای همیشه این مساله را حل می کنم... قول میدهم. به پشمک کوچولوی درونم قول میدهم که دیگر نمی گذارم حس بدی از نداشتن این کارت داشته باشد. قول میدهم.


راستی یادم نرود... اصلا امروز از صبح با یک حس خستگی بیدار شدم. دیشب تا صبح خواب میدیدم. چه خبر است؟ این انرژی کوندولینی است که در درون من به راه افتاده و مشغول درمان و بازکردن چاکراههاست؟ یا چی؟؟ تا صبح خواب میدیدم. صحنه های تکراری. توی کنفرانس وقتی ساکم را برداشتی. پیشترها وقتی حالم بد بود بعد از آن روز پوستر و بارم سنگین بودمی خواستی کمک کنی، نگاه کردی اما نه تو جلو آمدی و نه من کیسه را دادم... این بار اما جلو آمدی... اینها خوب است یا بد؟ نشانه عادی شدن است چون حالا یار غار هست که عادی شوی؟ یا همانطور که من با کودک درونم می جنگیدم که توی پستو قایم نشود از پستوی خودت درآمدی؟ تا صبح توی فلاش بک بودم. هم با حس منفی، هم تردید روشن. خدایا من که دیشب گفتم همه چیز را سپردم به خدا. نمی فهمم. حکمت این خوابها، حکمت حسهای نامعلوم... عقل بشر و حقایق موجود چیز دیگری می گوید. یعنی اصلا دل من هم معلوم نیست چیزی می گوید؟ خدایا گفتم و باز هم می گویم. هرچه هست و نیست را می سپرم به دست تو. ببین بلند می گویم که والله عقلم نمی رسد! رهایم نکنی خدا.کمکم کن. آمین


راستی دوشنبه عصر امتحان دوم را دادم. برای من پیشرفت بزرگی است! باور کن. دو سه ماه پیش در یک چنین روزی امتحان خیلی ساده تری را اصلا خوب ندادم. تا همین جا که رسیده ام هم مهم است و سپاس خدای من. اما کاش جلوتر بروم. کاش بخواهی و لایق باشم که جلوتر بروم. کاش بخواهی و بتوانم که تا آخر آخر آخر برسم... کاش آن جهش قورباغه ای که آرزو دارم اتفاق بیفتند.  چقدر این مدت فشار بوده... چقدر این مدت بار بلند کرده ام. خدایا ممنونم. اما بیشتر هم می خواهم. من هنوز پر از آرزو هستم خدا. شکر برای نعمت، پوزش برای تقصیر، تمنای بخشش و می دانی که جز تو هیچ کسی را ندارم. برای باقی راه هم کمکم کن. آمین!

هدیه شعبان و بقیه ماجرا....

این اواخر روزهای خوبی هم بوده است. با دوگروه مختلف از یک شرکت مصاحبه کردم و درست وقتی به سویدی ها گفتم قرارداد را تنظیم کنید، درست شب نیمه شعبان یکی از آن دوگروه دعوتم کرد. عیدی نازنینی بود. هفته پیش قرارداد را امضا کردم البته هنوز چند هفته ای تا شروع کار وقت هست. آن  دومی هم البته امروز گفت که شما برای گروه ما زیاد بودید ولی به دیگران معرفی می کنیم که خبر دادم ممنون،نیازی نیست... 

از همه اینها که بگذریم چالشی که هفته هاست مشغولم کرده و برایش خودم را آماده می کنم: امتحان اول ظاهرا بد نبوده یا حداقل زیاد بد نبوده و برای امتحان دوم معرفی شده ام. تا همین جا هم خیلی خوب است. خدا را شکر. دارم باز درس می خوانم. چند روزی تا هفته آینده فرصت است. 

از آن مهمتر وسوسه اینکه شاید بروم سوید و با این همه وسیله چه کنم... باعث شد خیلی از وسایل به دردنخور دور و برم را بفروشم و از این بایت بسیار خرسندم... هرچند هنوز یک عالم خرت و پرت دیگر هم هست که آگهی زده ام... امیدوارم آنها هم به مقصد برسند و من راحت شوم. از این خرت و پرتها که رها می شوم انگار سبک می شوم. اغلب پر از انرژی منفی هستند انگار! کتابهای زیادی به دست علاقمندان رسید. یادواره لیسانس لعنتی، یادگار آن رییس روسای عجیب غریب مراکشی و جا مانده از یک کشور کمونیستی اروپای شرقی. انرژ منفی آن ترشی هفت ساله... خیلی هاشان رفته اند و چندتایی هم هنوز مانده...

فعلا اما باز درس می خوانم. خدایا کمکم کن. به شدت دلم میخواهد تا آخر بروم هرچند ترسناک می نماید. هرچند راه درازیست، اما دلم معجزه می خواهد.

گهگاه مدیتیشن می کنم. تا رها شوم تا آرام شوم تا بهتر شوم. تا از این همه فکر مزخرف و دلواپسی بی سر و ته نجات پیدا کنم. چند نقطه ضعف خاص مد نظرم هست که امیدوارم بتوانم برطرف کنم تا آرامش و اعتماد به نفسم بیشتر شود. راه درازی در پیش است. اما خدای من بزرگ است. 

خدایا 2016 پرچالش بود، 2017 شبیه دوران نقاهت و درمان است. کند و آرام و در نوع متفاوتی پرچالش میگذرد. کمکم کن تا به سلامت از آتش رد شوم.

و شما... از سفر زیبایتان عکسهای زیبایی گذاشتید و سپاس... نمی دانم هرگز ممکن است بگویم و بدانی یا نه اما اینجا می نویسم که خودم فراموش نکنم. 

نمی دانم دل من آنجا بود یا فرشته ها اینجا بودند....عجیب بود که نیمه های شب انگار کسی در اوج خواب صدایم میزد. باور کن منگ خواب بودم. شبیه از خواب پریدن نبود که یه هو هوشیار شوم.  انگار کسی با اصرار صدا کند و بیدار نشوی... (شبیه این حال شبی که کسی مسافر بود اتفاق افتاد، همان شبی که خواندند ای قوم به حج رفته کجایید...، البته آن شب زودتر از خواب پریدم... آن شب هم نمی دانستم روح سرگردان من بود یا فرشته ای که به نیابت کسی صدایم میزد) 

نمیدانم چه حسی بود. عمیق خواب بودم. شاید رسیده بودی یا شاید شیطان به جای فرشته ها اینجا بود. کسی مرا از عمق خواب می کَند.آخرش در همان منگی چشم باز کردم نفس نفس میزدم انگار! نفسی کشیدم و درتاریکی دوباره خوابم برد... بعد گفتم لطفا سخنرانی را به اشتراک بگذارید. دو خط نوشتی که فکر کردم نمی شود و عصبانی شدم ولی فردا سخنرانی در دسترس همه بود... گفتم ممنون، سلامم را به آسمان زیبا برسانید، دیرتر گفتی می رسانم... بهرحال حس نیمه عصبانی داشتم... چند روز بعد صبح انگار کسی صدایم می کرد که صبح است بیدارشو و آسمان را ببین... باز انگار فرشته ای مرا می کَند از عمق خواب. آسمان من البته آفتابی بود هشت یا هشت و نیم صبح...

چندروز بعد عکسها را دیدم داشتم ناهار میخوردم و فیلم می دیدم. حتی صدای تلفن را نشنیده بودم...  عکسها را که دیدم، آن آسمان ابری و دلگرفته دمادم طلوع صبح، آن غروب ساحلی زیبا، آن حال بارانی... ناگهان عجیب هق هق گریه کردم. شاید هرگر اتفاق نیفتد که بگویم تا بدانی، وقتی از آن آسمان ابری و طلوع صبح عکس می گرفتی من هم بیدار شدم... اینجور چیزها را نمی شود توضیح داد!مثل خوابی که تعبیرش را نمی فهمی... یکی می گوید خودت در ضمیر ناخودآگاهت می اندیشی، الزاما واقعی نیست. آن یکی می گوید ضمیرناخودآگاهت پیش از تو رفته و می بیند. بعدها تعبیرش را می فهمی... بهرحال آنچه مشترک و احتمالا مهم است اینست که فعلا سروته خواب برکسی معلوم نیست! مثل یار غار و فرشته حاضر و غایبی که لحظه لحظه با من است... بودنش ایراد خاصی ندارد. حال غمگین کلافه ام می کند.

راستی این هفته با یار غار بودید؟ حالا کجاست؟ با شما؟ بگذریم. به من چه؟ آخر بازی فرشته من و یار غار تو هم بالاخره یه طوری میشود... یه روزی از روزهای خدا وقتی خدا خواست یا به مقصد میرسم یا باور می کنم آنچه عیان است همان واقعیت است! 

 مهم برای من فعلا چالش هفته آینده است...کاش از امتحان دوم هم به سلامت عبور کنم. هرچه صلاح است... ولی خیلی دوست دارم بروم و برسم...  پارسال نشد که حتی تلاش کنم. امسال عذر و بهانه ای نیست! باید تمام تلاشم را بکنم. خدایا بخواه که این بار بشود. البته معجزه لازم است میدانم ولی قدرت خدای من بزرگتر از همه معجزه هاست...

این روزها، این روزهای لعنتی...

این روزها خوب بود. لازم بود. خسته بودم. حالا جسما بهترم. روحا هم. خیلی چیزها که مدتها بود میخواست بخوانم خواندم. به یکی دو نقطه ضعفم حمله کردم و راحت شدم. یا دست کم بهتر شدم. خوب بود. کاش عاقبتش هم خوب شود. توکل به خدا.

کاش از باقیمانده روزها هم خوب استفاده کنم. کاش جا نزنم و کم نیاورم. کاش عاقبتش به خیر باشد...


اون بیرون به شدت باران می بارد. 

امروز از صبح، یه حال قمر در عقربی دارم. دقیقا نمیدونم چی شد که اینطوری شد! حال درس خواندن ندارم و لیست خواندنیها هم همچنان زیاد! عین روزهای کنکوره البته خدایی اضطراب کمتری دارم. شاید بزرگ شده ام! 

دیشب بعد از مدتها رفتم فیس بوک گردی. عکسهای ملت  را دیدم که حس خوبی را منتقل نکرد. البته عکسهای خوب هم بود. صبح اول وقت ساعت هشت و نیم آن یکی از سوید ایمیل و بعد زنگ زد. گفت شاید تا هفته آینده کارهای اداری تمام شود. من باز ترسیدم. چنان سرد و مات بودم ، نای جواب دادن نداشتم که پرسید ساعت چنده؟ صبح خیلی زود مزاحم شدم...؟

از آن یکی که قرار بود جمعه مصاحبه باشد خبری نیست... از آن یکی که قبول بود فرم رفرنس بفرستد هم خبری نیست. از آن یکی تر که قرار بود معرفی کند هم... 

دنیا انگار فریز شده! مثل قصه سپید و خاکستری زمان برای همه ایستاده و فقط من بیدارم و می دوم...

باز انرژی کم آورده ام! حس می کنم در قفسم و دلم میخواهد بشکنم این دیوارهای قفس رو. 

خدایا نمی دونم قصه زندگی من رو چطوری می نویسی.... پشت این پیچ چی توی جاده منتظرمه... کاش یه روز بیدار بشم و این روزها رو ورق بزنم و بخندم. کاش همه چیز به خیر بگذرد. این روزها گاهی روزهای دور و سختیهای به خیر گذشته یادم می آید. نمی دانم اثر مدیتیشن و باز شدن گرفتگیهای روح است یا نشانه بد و علایم جنون! 

مثل آن لیسانس نکبت و نفرین شده که از اول تا آخر یک گره را با سختی و کندی به جلو هل میدادم! مثل آخرهای دکترا! مثل آن شبی که سر نماز صدای شکستن قلبم توی سرم می پیچید... مثل آن هفت سالِ سخت... مثلِ مثلِ مثلِ...

این روزها هم می گذرد! خدایا قراره چی بشه؟ 

رفتی و شب پر شد از من، از من و دلواپسیهام. رفتی و من رو سپردی به زوال اطلسیها...

نشانی از یار غار نمی بینم که بگویم تقصیر دنیاست، البته فرشته ها را هم حس نمی کنم! قهر فرشته ها تقصیر من است یا کم لطفی فرشته هاست؟  مدیتیشن می گوید همه چیز در درون توست. درونم دارد عاقل میشود؟؟؟

البته شاید هم این خوبست! رفتنی بالاخره میخواهد برود! یک سال و نیم وسط زمین و آسمان کافی است. خدا رحمت کند افشین یداللهی را. هنوز چهلمش نشده. او گفت مرز در عقل و جنون باریک است، کفر و ایمان چه به هم نزدیک است...

برای من این بیم و امید مظهر حماقت و امید است! تا ببینیم برد با حماقت است یا امید.

 البته مرز در حماقت و امید هم باریک است.