مقصد بعدی؟

چند روزی هست که اینجا افتتاح شده اما من زیاد چیزی توش ننوشتم. نه که حرفی ندارم یا دست و دلم به نوشتن نمیره. چرا حرف که زیاده و من مدام دارم با خودم یا با خدا حرف می زنم... فکر می کنم بیشتر به این خاطره که هنوز نمی دونم چی می خوام. هنوز دارم تو دنیای خودم گیج می زنم. هنوز تصمیم نگرفتم از کدوم راه می خوام برم. 


چند سال پیش کسی به غرور من بدجوری حمله کرد. و شاید نگاه کنی همون بزرگترین تلنگر زندگی من بوده. انگار که یه توپ رو با شدت شوت کنی... و توپ من شاید هنوز که هنوزه داره از همون ضربه جلو میره.


این روزها من و کودک درون باز باید تو این شور در خرابات زندگی یه راه تازه پیدا کنیم و دل بدیم بهش و بریم. اول باید تصمیم بگیرم چی می خوام بشم. آرزوهای تازه ام چی هستند و هدفهای تازه ام... تصویر تازه ای که می خوام خودم رو در اون ببینم تا بعد پشمک بانو تمرکز کنه و بره... و خدا پا به پاش بیاد و هر جا سخت بود دستش رو بگیره تا برن و برسن. هنوز عزم پشمک بانو جزم نیست. یعنی نه که هنوز تو پله قبلی مونده. نه دیگه فکر نکنم... بیشتر هنوز نمی دونه عزمش رو به چه مقصدی جزم کنه.


من هنوز تک تک اون شبهای چند سال پیش رو به یاد دارم. اون شبها که پشمک بانو با خودش و خدا خلوت کرد و عزمش رو جزم کردم. شاید یه روزی با گذر زمان برسیم به جایی که باز پشمک بانو به این روزها که نگاه می کنه خوشحال باشه از آنچه گذشته. توکل به خدا.


و خدایی که بزرگ است و در این نزدیکیست.


برای ثبت در تاریخ.

حیفم اومد ننویسم که:

چهارشنبه عید قربان بود و من از خدا عیدی خواستم. 


فکر می کنم عیدیم رو هم گرفتم. دیروز پنج شنبه 18 نوامبر 2010 برابر با 27 آبان 1389 اولین روز رهایی من بود. یه جور رهایی درونی. رهایی از ....  نه دیگه بگذریم!

خوب حالا باید رو به جلو نگاه کرد... 

سلامتی

گاهی باید به خودم یادآوری کنم که سلامتی ارزشمندترین امانتی هست که خدا توی این دنیا به ما سپرده و وای به وقتی که ثابت بشه شایسته این امانت نیستیم...

پشمک بانو

من راست دست هستم و گفته می شود یه آدم راست دست باید با دست چپ بنویسه تا کودک درونش به حرف بیاد. اما کودک درون من بچه سر به راهیه و باور من اینه که اصولا وقتی می نویسم کودک درونم به حرف میاد. نمی دونم از کِی ولی از وقتی یاد گرفتم بنویسم، همیشه حرفهام رو می نوشتم. گاهی نامه ای برای یه عزیز راه دور که به سادگی به چندین صفحه می رسید و بارها باید خلاصه اش می کردم، بعد دفتر خاطرات، یادداشت روزانه، ایمیل به دوستان و ... 

حدود دو سال پیش داستان زندگی منو برد به سمت به جای کاغذ توی وبلاگ نوشتن و بازار یادداشت روزانه ها و حتی ایمیلهام کمی کساد شد. 

حالا اینجام چون شاید کودک درونم دلش می خواد فصل تازه ای بنویسه و یه محیط تازه بیشتر به دلش می چسبه. 

پس دوباره با هم می نویسیم. من و کودک درون. ترکیبمون هم میشه پشمک بانو.