نسیم بهشت.

تمام دنیا یک طرف،... نه ببخشید؛ تمام این خونه یک طرف، شبهای بالکن و نسیم خنکش هم یک طرف.

یاد مامان جون خدا بیامرز بخیر. مامان جون، ناراحتی قلبی داشت و هِی احساس نفس تنگی می کرد. وقتی نسیم میوزید می گفت آخِی نفس میاد. 


آخ که نمی دونی مامان جون شبها چه نفسی میاد اینجا توی بالکن. چند روز پیش که رفته بودم خرید، داشتم فکر می کردم که کاش بودید. چقدر چیزهایی بود تو اون فروشگاه که انگار برای شما دوخته بودند. چمدانم این بار سنگینه. لباس مهمونیهای زیادی ممکنه لازم بشه. فکر کن مامان جون که چه همه بزرگ شده اند. این یکی نوه هم.... اگه بودید ....

حالا هنوز که معلوم نیست، ولی به من گفتند مجهز باشم. نمی دونی چه مصیبتیه! نفسم برید بس که هِی وزن کردم و باز زیاد داره. یه هدیه ویژه هم خریدم برای شخص عروس خانم. مامان هم خیلی خوشش اومد.  


آره خلاصه، می گفتم مامان جون... یکی دو هفته است که شبها که توی بالکن نشسته ام و نسیم خنک صورتم ر ونوازش می کنه و  می پیچه توی موهام هِی یاد شما میفتم و خدا بیامرزی می گم و میرم تو فکرتون. خدا رحمتتون کنه.