در باب ثبت بی رتوش و سانسور لحظه ها

گاهی بیرحمانه خودسانسوری می کنم. این بیرحمانه که میگم نسبت به کودک درونمه. نسبت به پشمک کوچولوی ساده و صادق و بی ریا.

همیشه میگم باشه برای بعد. باشه اگر جواب داد. باشه اگر درست شد. نکته اینجاست که خوب یا بد، جواب بده یا نه وقتی تمام شد... من دیگه اون من نیستم. اون حس، حس همون لحظه است. نه بعدش. بعد از اون اگر همه چیز حل شده باشه، یه اعتماد به نفس و یه مثبت اندیشی باهاش قاطی شده و اگر نه هم که یه حس منفی و ناامیدی توش هست. دیگه حس اون لحظه نیست. قصه رو باید همون لحظه ثبت کرد. در گیر و دار ماجرا. وسط آتیش.

برای منی که امروز درآستانه چهارمین سال دفاع دکترام هستم، نگرانی روزی که هارد کامپیوتر سیستم تست تز فوقم با تمام داده ها سوخت کمرنگه... بلندپروازیهای دوران دکترا اونوقتی که دلم میخواست چهار تا مقاله با رنکینگ های بالا داشته باشم هم کمرنگه!  تو مورد اول با دلگرمی و اعتماد به نفس میگم درست میشه، تو مورد دوم با خستگی و سردی میگم چه فرقی میکنه؟ یه جهنم دره چاپ بشه رنکینگ کیلو چند...

البته الان دیگه فرقی نمی کنه، بهرحال که ننوشتم و گذشت... این نیز بگذرد. آره این نیز بگذرد. چنان نماند و چنین نیز هم، نخواهد ماند...