سال گشت

یک سال شد دایی جان. به همین راحتی! باورت میشه؟


حلوا به شرط فاتحه موجود می باشد! از علاقمندان دعوت می شود...


 

رابطه، ایده آل گرایی و خیالبافی!

خیلی کوتاه:

خیلی پیش میاد که هِی افسوس گذشته رو می خوریم! مثلا دوستان هم نسل من که چیزی از شاه قدر قدرت ندیده اند حسرتش رو می خورند. یادشون میره که بابا جان این شاه نبود که ایران رو آباد می کرد. اونم یکی بود مثل همه اونهای دیگه! گویا علی اف.شاری بود که توی یه تحلیلی نوشته بود شاه هر وقت می دید وضع خرابه و موقعیتش در خطره قدرت می داد به یک نخست وزیر مصلح بعد که همه چی به سامان می رسید دوباره او رو می انداخت دور و قدرت رو خودش به دست می گرفت و همه چی رو همونطوری می کرد که بود! کاری که با مص.دق کرد، با ارد.شیر زا,هدی کرد، با امینی کرد و ... 


داشتم کتاب رابطه رو گوش می دادم و دکتر مصفا آخرهای این کتاب جواب خوبی میده به مایی که همیشه حسرت اونی که نداریم و نیست رو می خوریم! مثال جالبی هم می زنه و میگه اونی که مثلا به عشق قبلیش نرسیده یا از همسرش جدا شده و همه اش فکر می کنه الان خوشبخت نیست و با همون قبلی می تونست خوشبخت بشه، صرفا یه ایده آل گراست. و هرچی رو که در دسترسش نیست فقط خوبیهاش رو برای خودش به شکلی غیر واقعی خیال بافی می کنه و به شکلی ایده آل می سازه. دکتر مصفا معتقده که این قبیل آدمها اگر همین الان از زن فعلیشون طلاق بگیرن و با قبلی دوباره زندگی کنند در زمان کوتاهی باز دلشون هوای آن دیگری رو می کنه و می اندیشند که با اون یکی می شد خوشبخت تر بود!


یادم باشه بقیه استادها چی هستند یا پروژه های دیگه چی می تونستند باشند، مهم نیست. مهم اینه که من الان اینجایی که هستم درست عمل کنم و نشان بدم که لیاقتش رو دارم. اگر من برای همین وضعیت به اندازه کافی خوب نیستم، چطور ادعا می کنم که جایی دیگر و جوری دیگر، بهتر می بودم؟

سازهای زندگی

فیلم چهل سالگی رو می دیدم. این قدر این اواخر هر فیلم ایرانی که دیده ام مزخرف بوده که ... اما این یکی در حد خودش خوب بود. به دیدنش می ارزید. 

یک آقایی از نوع تیپیک همه آقایان که آه خیلی عاشق است! و لابد پر از کلمات عاشقانه و اشعار رمانتیک و آهنگسازیهای ناب...  اما اینقدر عاشق است که معامله می کند با قاضی! و جمله آشنای دخترک آویزون من شده....

یه قاضی لابد خیلی خوب! که بی سر و صدا دختر را آزاد می کند که پدر بیمار قلبی اش بویی نبرد! و سازش را هم بی صدا پس می دهد. پسر هم می ماند توی زندان تا روزی که پرواز دارد و وای به حالش اگر دروغ گفته باشد و نرود. دختر هم که باید توبه کند. توبه می کند. 

حالا همه چهل ساله شده اند و چِل چِلی جوانیشان گذشته. دختر اما چیزی را گم کرده انگار. که هر روز دنبالش می گردد لابلای یکنواختی زندگی که همه چی تویش هست الا آنکه او کم دارد...


حالا آقای عاشق می آید. و چه تکراری شده این عبارت توی فیلمهای ایرانی! زن گرفتم شبیه تو بود اما تو نبودی. احساس خوشبختی نمی کردم و .... هیچی بابا! تهش اینکه خبر می آورند آره یکی دیگه رو هم بد بخت کرده ام! و حالا می پرسد:«نگار از وضعی که داری راضی هستی؟» لابد باید بشنود که نه! همه عمر تو را کم داشتم! که شکر خدا نمی شنود! و قاضی ِدیروز دلگرم می شود که نقش پادشاه و کنیز عاشق را تا آخر بازی کند برای این زرگر! 


آخر فیلم مبهم بود اما برداشت من از آخر فیلم این بود که نگار نه با آقای استاد موسیقی که با سازش آشتی می کند. توبه بازجو که هیچ! دختر یه جایی توی هزار توی روحش از ساز توبه کرده بود و آخر فیلم، نگار این توبه را شکست. سازش را بخشید! در گروه کوروش و زیر رهبری او نزد! بحث بخشیدن کوروش نبود که کوروش تمام شده بود! سالها بود... اما سازش را بخشید، شاید از این به بعد رنگ رفته به زندگیش برگردد و دختر کوچکش که لابلای افسردگی مادر، عین زنهای شصت ساله رفتار می کند، بهتر زندگی کند. نمی دانم عاقبت قاضی سابق، شوهر عادل، عاشق راسخ، پدری که پسر دخترش شده... چه شد؟ یکی از همان تصادفهای همیشگی یا ...؟

 

خوب این وسط بد نیست بنده و سایر بینندگان محترم بشینیم و با خودمون فکر کنیم و سازهایی که باهاشون قهر کردیم پیدا کنیم... آدمهایی که توی زندگی می آیند و می روند چه مثل نسیم و چه مثل طوفانی که می شکند هیچ کدام مهم نیستند. مبادا که از سازهایمان توبه کرده باشیم؟؟؟؟


مثلا پشمک بانو با خودش فکر کرد... می دونی اونچه که گاهی دل آدم براش تنگ میشه یک آدم نیست! یک ایمان، باور و یک حس خوب است. اینکه من دلم یک دوست بخواهد، نشان دلتنگی برای یک دوست نیست. کمبود آن باور مثبت است!


هشت سال گذشته، هشت سیزده رجب و هشت نیمه شعبان! اگر بپرسند پشمک بانو آدمهای آن قصه را بخشیده ای، می خندم! برای من اصولا آن قصه حقیرتر از آن بود که به بخشیدن و نبخشیدن فکر کنم. 

اون تپل اصفهانی مدتها همکار من ماند. و وقتی هم که دیگه همکار نبودیم، جعبه خودنویسی که رویش نوشته بود حلالم کنید و آرزوی موفقیت کرده بود و شب پیتزای گودبای پارتی، جدای از دستبندی که همه کادو دادند، هدیه داد هم توی کمدم، توی خانه مان هست... آره خوب شاید بخشیده بودیم (هردو)! اما فکر کنم بخشیدن و نبخشیدن در مورد او اصلا مفهومی ندارد! فکر کنم فقط تمام شده بود. برای من او یه آدم معمولی شده بود! یه همکار عادی هرچند آن همه که تا قبل از آن ماجرا خودش را می گرفت و خودش، خودش را باور داشت، نبود. برای من نبود! و شاید برای خودش و مهندس و همه آدمهای دیگه هم نبود. تا قبلش خیلی مرد شده بود! فوق لیسانس داشت، مدیر پروژه بود، مهره کلیدی شرکت بود، خانه اش آماده بود و مستاجر تویش بود! تازه آن مستاجر هم قسط جهیزیه خواهرش را می داد! از این مردتر هم می شد؟ اما توی ان ماجرا حباب مردی و دانایی و پختگیش ترکید! حق ندارم کسی را قضاوت کنم اما انگار این حباب نه برای من که وقتی شناختمش تازه کار بودم و به قول خودش "کارمند زیر دست"ِ او! اصلا انگار این حباب برای خودش هم شکسته بود. 


دلم نمی خواست اینطور بشود. نمی دانم از دید او و دیگران رفتارم چطور بود، اما دلم می خواست باهاش با احترام رفتار کرده باشم و امیدوارم که اینطور بوده باشد! (جولیا رابرتز توی فیلم pretty woman وقتی این جمله را شنید که: «من هیچ وقت با تو مثل یک هرجایی رفتار نکردم»، گفت «همین الان این رفتار رو کردی!» شاید ادعای احترام من هم ... )


خوب از این آقای تپل اصفهانی! اما دوست به اصطلاح صمیمی ام... نه. اون هیچ وقت برام دوباره دوست نشد. حتی مثل آقای تپل دوباره همکار هم نشد! البته تا اینجا هم مهم نیست. اما حس می کنم روی روند دوست یابی من کمی تاثیر گذاشته. هیچ وقت دوستهای بعدی که داشتم، مثل دوستهای قدیمی که تا قبلش داشتم، نشدند! روابطم با آدمها بعد از اون بسیار سردتر و سطحی تر شد! حتی «ن.ص.» که تا مدتها بینمون به عروس خانم معروف بود و خیلی صمیمی بودیم هم مثل آن قدیمی تر ها نشد. البته این به خیلی چیزها برمی گرده. محیط تازه، آدمهای تازه...  پشمک بانوی تازه فقط یکی از اون همه عوامل بوده. ولی آیا قهر پشمک بانو با دوستی عمیق تر، به نبخشیدن اون شخص بر می گرده؟


دو سه سال پیش یه دوستی درباره ماجرایی که من سر و تهش رو نمی دونستم، در ایمیلی نوشت: «بعضی از آدمها لیاقت بخشایش ما رو ندارند.» اما من دوست ندارم اینطوری فکر کنم. به فرض که در ذهن من آدمی یا آدمهایی دیگه کم ارزش یا اصلا "پست" شده باشند، دلیلش مهم نیست. توجیهش هم مهم نیست. مهم اینه که کم ارزشها نباید جایی لابلای هزار توی ذهن من اشغال کنند. و بخشیدن و نبخشیدن درباره اونها بی معنیه! این را می پذیریم ولی پشمک بانو، فرض کنیم که با "دوستی" (نه به معنی یک دوست، که به معنی دوست شدن) قهر شده باشی، فکر می کنی برای آشتی چه کار باید کرد؟


خوب، حالا این به کنار، دیگه با چی قهر شدی؟ هان؟ چرا کودک درون سکوت رو ترجیح میده؟ چرا با نوشتن قهر کرده؟ یا چرا با پروژه اش قهر کرده؟ استادجان یا همه ادمهایی که می آیند و می روند چند نفرشون مثل اون همکار عادی شده اند؟ چند درصدشون بانی قهر کودک درون با یک حس خوب شده اند؟


راه حل آشتی با سازهای زندگیت چیه پشمک بانو؟ با ساز، نه با پرده های تمام شده اجرای زندگی!