چای و دکتر شفیعی و آن داستانهای دیگر.

سانی یه جمله خوبی گفته که من همیشه ازش نقل می کنم، آخرش هم زرین کوب می نویسم و آویزون می کنم به اتاق هرچی رییس و مدیر و استاده! سانی گفت برای رژیم گرفتن اون چیزی که دلت می خواد بخوری رو اول بخور.


حالا شده حکایت من. بر مبنای آمپرم، باید می رفتم خونه مون ولی استاد جان یه جوری نگاه کردن! بنده نه که رو تزم کار نکنم ها! اصلا هیچ کاری نمی کنم. هیچ کاری! ای بابا... بگذریم.


استاد "م" خیلی کار می کشید و سخت گیر بود، اما واقعیتی در سیستمش بود به نام vacation  که حق قانونی و طبیعی که چه عرض کنم، لازمه زندگی بود. همه باید ازش استفاده می کردند ولی هم قبلش عین مشکی اسب مسابقه می دویدند هم بعدش جبران می کردند، اما وقتی میری مرخصی یعنی میری مرخصی. خودش می گفت من نه ایمیل چک می کنم تو تعطیلاتم و نه حتی اخبار می خونم. کتاب می خوند. یه سال رمان "برف " نوشته  Orhun Pamuk رو خونده بود و یک سال هم زندگینامه شیرین عبادی رو خونده بود. و شاخ درآورده بود که برنده جایزه رو به جا تشویق از فرودگاه یه راست می برن زندان! . خلاصه این روش برخورد با تفریح رو خیلی از استاد "م" دوست داشتم. بار اول که می خواستم برم و برای خودشیرینی گفتم که کامپیوترم رو تو آزمایشگاه روشن می ذارم که اگه شد وصل بشم بهش و کار کنم، تقریبا بهم فهموند که این کار رو نکنم. بهتره و برم استراحت کنم ولی وقتی اومدم دیگه همون مشکی و اینا!


حالا در راستای خالی شدن یخچال و ایضا تفرج روح پا شدم رفتم خرید. بعد هم کلی مذاکره با کودک درون کردیم که خودش کیک بپزه و حالش رو نداشت، آخرش دیدم حالا ملت رفتن رسیدن پیش مامانشون اقلا یه دونه کیک بخریم برای کودک درون! ولی بیچاره پشمک بانو! مدتها بود چای گلستان می خوردیم. برای تنوع چای احمد دم کردم که نمی دونم چرا طعم چای دکتر شفیعی رو میده. کیک هم که ...


سال 78 رفتم عمره دانشجویی، خدا بیامرزه... (چه زیاد شدند). مامان جون، حاج آقا، حاج خانم بزرگ (مامان مامان جون)، دایی کوچیکه.... چه خبر بود شبی که رسیدم. همه ذوق یه حاج خانم کوچولو رو کرده بودند، خاله یه دم راهی بامزه تو راه پله جلوی ورودی طبقه اول چیده بود و .... من هم از راه رسیدم، نه با کسی دست و روبوسی می کردم نه هیچی. هِی همه شلوغ می کردند و من هم هِی تکرار می کردم. من باید اول برم حمام بو گند عربها گرفتم. هِی بابا حرص می خوردند که زشته، من باز حرف خودم رو تکرار می کردم!  این کیک هم امروز یه جوری بود که یاد اون روز افتادم! همه چی تو این محله یا از تونس میاد یا از مراکش یا ...  «اخوان»م آرزوست (فروشگاه ایرانیها).


چقدر این روزها یاد آخرهای لیسانسم میفتم. قسمش می دادم تا تموم بشه. ولی وجدانا اون موقع بیشتر از الان درس می خوندم. کودک درون قدیم ها خیلی سر به راه تر بوده انگار. کله بابای علم و دانش!

 

باز من این کودک درون طفلی رو دعوا کردم. اصلا حرف رو عوض کنم.... یاد دکتر شفیعی کردم، آبدارچی دانشکده برق که به دانشجو ها کیک خویی و شیرین عسل و چای می فروخت. چای دم می کرد می برد برای کادر بعد آب می ریخت روش می فروخت به ما! استکانهاش هم که خدا نصیب نکنه. یادم نیست چای چقدر بود اما کیک خویی ها انگار 50 تومان بود. اون آخرها یه سری هم شیرین عسل سایز کوچک آورده بود شاید سی و پنج تومان. جـِـف از اونها می خرید. فازی هم سر به سرش می گذاشت که اینها رو به سفارش خانم شما آورده. می گفت زنش خواسته که رژیم بگیره  و صبح ها بره تو پارک بدوه. نمی دونم چقدر تا قبل از عروسی موثر واقع شد. من تا یادم میاد جف رو همون جوری دیدم. نه چاق تر نه لاغر تر! همین اواخر عکسهای نوروزشون رو تو فیس بوک خاله ی فازی دیدم. به نظر من جـِـف هیچ فرقی با اونوقت ها نکرده بود. فقط یه پرنیان کوچولو تو مایه های پیش دبستانی کنارش بود. زنش اما یه کم جا افتاده شده بود. یه آرش هم بود می گفتند استاد تقلب بوده و به همون نسبت هم استاد تقلب گرفتن. اونوقتها تارا و فرزانه هر امتحانی که اون سر جلسه بود خیلی می ترسیدند تقلب کنن. آرش رو یه کم سخت شناختم. شاید چون اونوقتها قیافه اش بچه سال می زد. اون هم یه دختر کوچولو همون سن ها کنارش بود. اما تپل اصفهانیه بچه نداشت یا تو عکس نبود. زنش به نسبت روز نامزدیشون خوش تیپ تر می زد. تو عکس 5-6 سال پیش جا افتاده تر از الان می زد انگار!! 


مجددا تکرار می کنم، کله بابای علم و دانش! کیک هم، شده کیک خویی بخرید، بخرید اما از محله عربها نخرید! این بود وصیت من. به قول بابا اتی تو قهوه تلخ باتشکر از فرصتی که در اختیار من گذاشتید!

برای ثبت در تاریخ 3

وقتی نوشته هام رو می خونم خوشم میاد که می تونم مود روزهای مختلفم رو مرور کنم. مخصوصا اگر انرژی مثبتی باشد، مخصوصا وقتی یادم میاد که چه خبر بوده و ... به من این فرصت رو هم میده که ببینم به خواسته یا هدف یا شعار اون روزم رسیده ام یا نه... 


امروز اما ...

ولش کن. 


خداجونم، روزی که آخرهای فوق لیسانسم هارد کامپیوتر سوخت و من سرم رو بین دستهام گرفتم و نشستم... خوب سقف دنیا افتاده بود رو سرم پایین، ماتیو گفت ساعت پنج ه. امروز دیگه تمام شد. برو خونه فردا بهش فکر می کنیم. و من یاد اسکارلت اوهارا افتادم! و من چه کشتیهام غرق شده بود. اما یه چیزی ته ته ته دلم می دونست که تو با منی. و تو با من بودی و حتی یک بایت از آخرین نسخه نرم افزارها توی 31% ی که بازیابی نشد نبود. و تو با من بودی و بعد از اون anomalie های نتایج درست شد که گویا اشکال از خود هارد بوده. و تو با من بودی خدا جون.


امروز البته هزار حرف دیگه نوک زبونم هست. اما دندانهام رو به هم فشار میدم که حرفها نپره بیرون و اینجا می نویسم که مخم داره دود می کنه از خیلی چیزها! از سرم که یه جا وسط زمین و هپروت است و هِی میگن چیز مهمی نیست! از دست بخش مدولار و اصولا همه چی. اصلا بگو بن بست! امروز رو اینجا ثبت می کنم به امید روزی که این گذر هم به پایان رسید. تا بیام و بخونمش. خدا جون، به من قول بده که خوب به پایان می رسه. آمین!

اوس برایان و پشمک بانو (2)

تو دانشگاه ما امتحان جامع و پروپزال رو باید حداکثر ظرف بیست ماه اول دکترا داد. چند وقت پیش آقای همکار سراغ کسی رو گرفت که این بازه زمانی رو رد کرده بود و وضعیتش خطری بود. حدس زدم باید چیزی شنیده باشه، گفتم چطور؟ 

گفت هیچی.. این دختره بود الف دانشجوی سیلون... 

گفتم اون که یکی دو ماه پیش امتحانش رو داد! 

آقای همکار با دستپاچگی گفت آره خوب همین صحبتش بود یاد این پسره س افتادم گفتم شما ازش خبر دارین یا نه...


گذشت تا دیروز. دیروز، با یکی از دانشچوهای م استاد فوق لیسانسم قهوه می خوردیم که یه هو گفت الف که امتحانش رو پاس نشد من اونقدر ناراحت شدم که زنگ زدم به مامانم، مامان کلی امیدواری داده که مطمئن باش خدا خوبیهای دیگه ای تو آینده قسمتش می کنه.... 

یه هو انگار یه مویرگی، بندی ، طنابی، چیزی تو مغزم پاره شد... گفتم الف پاس نشد؟ 

گفت نه. بقیه استادهای کمیته اش پاسش می کردند ولی استاد خودش مخالفت کرده. اینجوری ظاهرا با هیچ استاد دیگه ای هم نمی تونه از نو شروع کنه! خیلی داغون بود. کارش خوب بود، پارسال دو تا کنفرانس رفته بود. استادش این همه هزینه براش کرده بود چطور یه هو اون روش رو کار گذاشت که بندازتش نمی دونم.


بعد از اون تمرکز کردن روی حرفهای اون خانم برام سخت بود. اصولا آدم حرافی است که خیلی هم از این شاخه به اون شاخه می پره. زیاد حرف آدم رو قطع می کنه و مدام هم حرف رو می کشونه به حاشیه های پررنگ تر از متن! معمولا وقتی خسته باشم از دستش در می رم. و بیشتر هم سکوت می کنم تا پز هاش رو بده و دست از سرم برداره. حرف زدن باهاش برام انرژی بره، خیلی این شاخه اون شاخه می پره. فکر کنم تو خانواده و محیط شلوغی بزرگ شده و حالا ...  بگذریم. 


یاد الف افتاده ام که دختر خوبی بود. چقدر همیشه انرژی مثبت می داد. یه بار که از دست ح (استادجان) کلافه بودم و اون وسط، همین شازده هم رفته بود بالای منبر که جری ترم می کرد، الف از راه رسید و چه قشنگ به من انرژی و آرامش داد. اون موقع خودش رابطه اش با استادش چطوری بود؟ نکنه اونم مثل مامانم همیشه تو داغون ترین شرایط خودش، دیگران رو آرام می کنه؟ 


وقتی شنیدم که سیلون با وجود کار خوب الف ... ؛ در مقام قضاوت الف یا سیلون یا علت کنش و واکنش هیچ کدومشون نیستم. اساسا حرف مادر این دوستمون که گفته بود حتما خدا چیز بهتری برای الف در نظر گرفته رو هم باور دارم، (دست کم من که تجربه "نیمه شب" رو دیدم دیگه!) ولی با شنیدن این جمله ها، رفتم تو فکر توصیه های اوس برایان و حرفهای خودم. یعنی همون طور که چانه همنشین محترمم با سرعت بالا و پایین می رفت من داشتم شرمنده و رنگ پریده با خدا حرف می زدم.


خدای خوب من، بابت تمام ناشکریهام پوزش. حتما تو صلاح من رو بهتر می دونستی. اصلا همین که تا الان به اینجا رسیدم سپاس. همین که امتحانم پاس شد و تو مرحله های قبلی نموندم لطف تو بود. انشالله این یکی دو قدم مونده رو هم طی می کنم و تو لطفت رو از من دریغ نمی کنی. حالا این استاد راهنما هر چی بود و هر ایرادی داشت، همین که به سلامتی به پایان برسم شکرگزارت هستم و خواهم بود. همیشه گفتم که استاد جان آدم بدطینتی نیست، زیاد هم خرده شیشه نداره و بیشتر یه مامان مهربون است تا یه استاد. خوب بابت همه اینها میشه خوشحال بود و تو رو شکر کرد. یادم هست که روزی که م (استاد فوق لیسانسم) به من گفت دیگه آماده شو برای نوشتن پایان نامه، و روزی که یه جورایی تضمین داد می تونم روی توصیه نامه اش حساب کنم و با استاد های دیگه برای پذیرش دکترا حرف بزنم، رفتم نمازخونه (پاگرد راه پله پشت بام ساختمان مرکزی که مسلمونها برای نماز خوندن استفاده می کنند.) و نماز خوندم. سرم رو گذاشتم رو مهر و باهات حرف زدم. بعدش بود که به ح ایمیل زدم که به من وقت ملاقات بده. اون لحظه و توی اون انتخاب تو با من بودی. شاید بهترین انتخاب رو نکردم ولی حتما دلایل زیادی هست که بگم بدترین انتخاب هم نبوده و ممنون که با من بودی تا بدترین انتخاب رو نکنم. خدای خوب من، به داده هات شکر که رحمت است و به نداده هات شکر که حکمت است.

قوقولی کارمند می شود.


دایی دومی یه پسر باهوش و خوبی داره که از همون بچگی (حالا هم خیلی بزرگ نشده ها، یه کم فقط) خودِ خودِ خودِ دایی دومی بود که در(l/n) ضرب شده بود. مامان هم که عاشق همه برادرزاده هاش هست این یکی هم که هم بهش نزدیکه و هم با محبت و هم خیلی شبیه بچگیهای باباش و در نتیجه خیلی خیلی بیشتر مامان دوستش داره. بچه که بود این شعر «قوقولی باهات می جنگم بپا نیفتی چنگم» رو یه جور با نمکی می خوند.( این شعر رو توی یه برنامه کودک عروسکی روباهه به خروسه می گفت). خلاصه هی این شعر رو می خوند و هی مامان دلش ضعف می رفت و خلاصه اسمش رو گذاشته بود "قوقولی". از وقتی هم که رفت مدرسه اسمش شد "آقای قوقولی". حالا چند شب پیش آقای قوقولی رفته پیش عموش و گفته من می خوام تابستون برم سر کار. شما تو مغازه تون به من کار بدین و فلان مقدار هم باید بهم حقوق بدین!!!!. (که البته فکر نکنم به یه مهندس تازه کار هم این حقوق رو بدن!!!) عمو پرسیده بابات خبر داره که گویا نداشته. بنابراین عمو شروع کرده سنگ انداختن که ما از همه کارمندها شناسنامه می خواهیم و اصلا سفته تعهد می گیریم و تازشم اینجا همه کاری باید بکنی ها! حتی شاید هفته ای یه روز شیفت تو باشه زمین رو تی بکشی، که آقای قوقولی هم محکم فرمودن «عمرا» ....


خلاصه عمو تلفن کرده به مامانِ من، مامان هم قبل از هر چیز پرسیده که قوقولی این وقت شب پیش تو چی کار می کنه....


وقتی شنیدم یادم افتاد که وقتی رفتم کارآموزی مسوول کارآموزیم برام درخواست حقوق کرده بود. و یه روز منشی بهم زنگ زد که آقای فلانی برات درخواست حقوق کرده و پذیرفته شده یه روز بیا بگیرش. من هم بال درآوردم. برگه ای که دادن امضا کنم یه نامه بود که صد نفر بالا و پایینش چیز نوشته بودند. سرپرست کارآموزی درخواست داده بود پنجاه هزار تومان بهم بدن ولی فقط سی هزار تومان پذیرفته شده بود (فکر کنم الان به آقای قوقولی بیشتر از این بدن! ). مسوول حسابداری یه آقای مو سفید و خوش برخوردی بود. پرسید تا حالا حقوق گرفتی؟ گفتم نه. گفت انشالله دست من برکت داشته باشه. تعریف کرد که سی سال پیش اولین حقوقش عبارت بوده از بیست تومان که هِی می شمرده و می گذاشته جلوی آینه.... یاد اون روز افتادم و دلم خواست که قوقولی نوجوان ما هم اون لذت رو زودتر بچشه.


خلاصه بنده از راه دور کلی مخ مادر گرامی رو تو فرقون گذاشتم که به بهانه پرینت گرفتن سر از پیش عمو درآوردن کار خوبی نبوده ولی کار کردن که بد نیست! بچه مسوول میشه. می فهمه پول درآوردن هم شیرینه، هم ساده نیست. ارزش پول رو می فهمه! این چه تفکریه که همه باید پشت میز نشین باشن. اونجوری بچه بی عرضه بار میاد... 

خلاصه امروز مامان گفت که آقای قوقولی زنگ زدن و گفتن عمه من قراره از اول تیر برم سر کار.و عمه هم براشون ذوق کردن. قرار شده پنج شنبه شب عمو برن خونه شون، شناسنامه اش رو نگاه کنن بعد هم سفته که نه ولی یه قرارداد با هم بنویسن و سه تایی با پدرش امضاش کنن. و از اول تیر آقای قوقولی به مدت سه ماه برن سر کار و پشت صندوق سفارش بگیرن و پول حساب کنن.

بعدش هم مامان تلفن کرده به دایی دومی که یه دستمزدی بهش بدین که دلگرم بشه ها. خودت بی صدا یه چیزی بذار روش فرض بگیر پول تو جیبی بهش می دی. در این مورد هم اول ذوق کردم بعد یه هو ترسیدم که حالا نکنه یه اشتباهی بکنه تو ذوقش بخوره. حالا باید باز به مامان بگم که سفارش کنه هواش رو داشته باشن که اول کاری اعتماد به نفسش خراب نشه. اگه تو این سه ماه رفتم ایران حتما تو ساعتی که اونجاست میرم دیدنش که تحویلش بگیرم و ذوق کنه. 

اوس برایان و پشمک بانو

داشتم کتاب هدف نوشته برایان تریسی رو گوش می دادم. می گفت برگردید به عقب و فرض کنید که می تونید از نو تصمیم بگیرید و انتخاب کنید. چه کاری که الان دارید انجام می دید رو نمی کردید. این به شما کمک می کنه که هدفهای بعدی رو انتخاب کنید. دردم به خودم جواب دادم که این استاد راهنما رو انتخاب نمی کردم. می رفتم به سمت کاری که سخت افزاری تر باشه. مثل سیلون  یا شاید می رفتم سراغ "گی" یا فوقش گابریلا.  یا دست کم گپ بین سخت افزار و نرم افزار. یه جورایی مثل استاد فوق لیسانسم. آره، شاید می رفتم سراغ سیلون. سیلون بسیار سخت گیره و کار می کشه اما کار کردن باهاش در کنار سختیهاش لذت داره. من یه درس اختیاری باش گرفتم و کلی درس زندگی یاد گرفتم. بهرحال یه کم سخت افزاری تر و استادی منظم تر یا به قولی سخت گیر تر. وقتی فکر می کنم می بینم وقتی سوپروایزر نقش مبصر رو بازی می کنه من و کودک درون با هم دوست می شیم و در یک جناح عمل می کنیم و پشمک بانو حس بهتری نسبت به خودش داره. ولی وقتی مجبور میشم خودم مبصر بشم و چکش عقلانیت بگیرم دستم ... 


نکته دیگه ای که جالب بود اینه که وقتی کاری رو تمام می کنید یه جور مرفین طبیعی در بدن ترشح میشه که احساس خوبی میده. من همیشه گفتم دلم می خواد کار یا امتحان یا پروژه سخت باشه اما من از پسش بربیام و بعدش به خودم افتخار کنم. نتونم به خودم بگم آفرین حال نمیده (این اصطلاح حال نمی ده رو هم پسر نسل سومی آزمایشگاه همسایه انداخته تو دهان من. می دونم تو نسل ما این جمله اونم از دهان یه خانم جالب نبود!). عرض می کردم که اوس برایان میگه : و برعکس کارهای ناتمام کهنه یه آدم استرس میدن. اما 70 درصد مردم 95% کارشون رو خوب انجام میدن اون دم آخر به قول خودمون شل وامیدن. ببینم یعنی من الان فقط 5% مونده تا از خیر و شر علم و دانش (با هم!) خلاص شم؟؟ اگه اینجوری باشه که خیلی خوبه.


حالا بگذریم. دستاورد: پشمک بانو تو انتخابت جانب تنبلی رو نگیر که دیدی از توش خوب در نمیاد. ببین خدا جون لطفا یه کار خوب به من بده که من هم بتونم به خودم آفرین بگم. البته یه جوری نباشه کس دیگه بهم آفرین نگه ها! دستت درد نکنه خدا جون.