اوس برایان و پشمک بانو (2)

تو دانشگاه ما امتحان جامع و پروپزال رو باید حداکثر ظرف بیست ماه اول دکترا داد. چند وقت پیش آقای همکار سراغ کسی رو گرفت که این بازه زمانی رو رد کرده بود و وضعیتش خطری بود. حدس زدم باید چیزی شنیده باشه، گفتم چطور؟ 

گفت هیچی.. این دختره بود الف دانشجوی سیلون... 

گفتم اون که یکی دو ماه پیش امتحانش رو داد! 

آقای همکار با دستپاچگی گفت آره خوب همین صحبتش بود یاد این پسره س افتادم گفتم شما ازش خبر دارین یا نه...


گذشت تا دیروز. دیروز، با یکی از دانشچوهای م استاد فوق لیسانسم قهوه می خوردیم که یه هو گفت الف که امتحانش رو پاس نشد من اونقدر ناراحت شدم که زنگ زدم به مامانم، مامان کلی امیدواری داده که مطمئن باش خدا خوبیهای دیگه ای تو آینده قسمتش می کنه.... 

یه هو انگار یه مویرگی، بندی ، طنابی، چیزی تو مغزم پاره شد... گفتم الف پاس نشد؟ 

گفت نه. بقیه استادهای کمیته اش پاسش می کردند ولی استاد خودش مخالفت کرده. اینجوری ظاهرا با هیچ استاد دیگه ای هم نمی تونه از نو شروع کنه! خیلی داغون بود. کارش خوب بود، پارسال دو تا کنفرانس رفته بود. استادش این همه هزینه براش کرده بود چطور یه هو اون روش رو کار گذاشت که بندازتش نمی دونم.


بعد از اون تمرکز کردن روی حرفهای اون خانم برام سخت بود. اصولا آدم حرافی است که خیلی هم از این شاخه به اون شاخه می پره. زیاد حرف آدم رو قطع می کنه و مدام هم حرف رو می کشونه به حاشیه های پررنگ تر از متن! معمولا وقتی خسته باشم از دستش در می رم. و بیشتر هم سکوت می کنم تا پز هاش رو بده و دست از سرم برداره. حرف زدن باهاش برام انرژی بره، خیلی این شاخه اون شاخه می پره. فکر کنم تو خانواده و محیط شلوغی بزرگ شده و حالا ...  بگذریم. 


یاد الف افتاده ام که دختر خوبی بود. چقدر همیشه انرژی مثبت می داد. یه بار که از دست ح (استادجان) کلافه بودم و اون وسط، همین شازده هم رفته بود بالای منبر که جری ترم می کرد، الف از راه رسید و چه قشنگ به من انرژی و آرامش داد. اون موقع خودش رابطه اش با استادش چطوری بود؟ نکنه اونم مثل مامانم همیشه تو داغون ترین شرایط خودش، دیگران رو آرام می کنه؟ 


وقتی شنیدم که سیلون با وجود کار خوب الف ... ؛ در مقام قضاوت الف یا سیلون یا علت کنش و واکنش هیچ کدومشون نیستم. اساسا حرف مادر این دوستمون که گفته بود حتما خدا چیز بهتری برای الف در نظر گرفته رو هم باور دارم، (دست کم من که تجربه "نیمه شب" رو دیدم دیگه!) ولی با شنیدن این جمله ها، رفتم تو فکر توصیه های اوس برایان و حرفهای خودم. یعنی همون طور که چانه همنشین محترمم با سرعت بالا و پایین می رفت من داشتم شرمنده و رنگ پریده با خدا حرف می زدم.


خدای خوب من، بابت تمام ناشکریهام پوزش. حتما تو صلاح من رو بهتر می دونستی. اصلا همین که تا الان به اینجا رسیدم سپاس. همین که امتحانم پاس شد و تو مرحله های قبلی نموندم لطف تو بود. انشالله این یکی دو قدم مونده رو هم طی می کنم و تو لطفت رو از من دریغ نمی کنی. حالا این استاد راهنما هر چی بود و هر ایرادی داشت، همین که به سلامتی به پایان برسم شکرگزارت هستم و خواهم بود. همیشه گفتم که استاد جان آدم بدطینتی نیست، زیاد هم خرده شیشه نداره و بیشتر یه مامان مهربون است تا یه استاد. خوب بابت همه اینها میشه خوشحال بود و تو رو شکر کرد. یادم هست که روزی که م (استاد فوق لیسانسم) به من گفت دیگه آماده شو برای نوشتن پایان نامه، و روزی که یه جورایی تضمین داد می تونم روی توصیه نامه اش حساب کنم و با استاد های دیگه برای پذیرش دکترا حرف بزنم، رفتم نمازخونه (پاگرد راه پله پشت بام ساختمان مرکزی که مسلمونها برای نماز خوندن استفاده می کنند.) و نماز خوندم. سرم رو گذاشتم رو مهر و باهات حرف زدم. بعدش بود که به ح ایمیل زدم که به من وقت ملاقات بده. اون لحظه و توی اون انتخاب تو با من بودی. شاید بهترین انتخاب رو نکردم ولی حتما دلایل زیادی هست که بگم بدترین انتخاب هم نبوده و ممنون که با من بودی تا بدترین انتخاب رو نکنم. خدای خوب من، به داده هات شکر که رحمت است و به نداده هات شکر که حکمت است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد