برای ثبت در تاریخ- اولین پانل

برای اولین بار برای صحبت توی یه پانل دعوت شدم. روسا اولش بلافاصله گفتند نه. اما نشستم و چکیده نوشتم که قانعشون کنم می تونم درباره این سوژه چیزی بگم که هم به ورک شاپ و پانل ربط داشته باشه و هم درحد تخصص و دانش خودم باشه. مدیر گروه اول وقت نداشت. دوبار رفتم دم اتاقش دست به سرم کرد. ناراحت شدم ولی کوتاه نیومدم چکیده رو ایمیل کردم. تا فرداش جواب نداد و دلم هزار راه رفت. فردا نوشت با سوپروایزرت هماهنگ کن. خوب یه جورایی یعنی من قانع شدم ولی اونم قانع کن. سوپروایزرم تا پنج شنبه نبود. برای کسانیکه دعوتم کرده بودند ایمیل زدم که تا آخر هفته فرصت بدید. پنج شنبه صبح لینک scope of the workshop رو با چکیده دوباره برای سوپروایزرم فرستادم و توی ایمیل با قاطعیت نوشتم که باور دارم کار ما با هدف و بحث ورک شاپ مربوطن. لطفا نظرتون رو بهم بگین.

و سرانجام قانع شد. یه کامنت داده بود که بین  فلان مبحث و هدف ورک شاپ بیشتر ارتباط برقرار کن... ولی قانع شد. 

البته دلیل اینکه زیاد روی این بخش مانور ندادم این بود که دیگری در اون زمینه واردتر بود ولی بهرحال روی اون قسمت کار خواهم کرد.

صرفنظر از اینکه شرکت توی پانل اولین تجربه من هست و خوشحالم، چیزی که از اون مهمتره برام اینه که کوتاه نیومدم، ایستادگی کردم، با دست پر جلو رفتم. کلا تغییر رویکرد من و تبدیل شدنم از اون آدم خجالتی به همین سطح از سرسختی ( هرچند سطحی هنوزابتدایی) خودش خیلی خوبه. تا همینجا هم خیلی خوشحالم... خیلی خوشحالم. تا همینجا هم این سالها و این تجربه ها با ارزش بوده. خوشحالم خدا جون. ممنون ازت. خیلی ممنونم. با من بمان خدا. بگو که پله بعدی کجاست؟ کمکم کن تا از پسش بر بیام. با من باش.

راستی الهام بخش من، ممنون که منو به عنوان مسوول تبلیغات ورک شاپت انتخاب کردی تا بیشتر شناخته بشم. ممنون که وقتی خانمی با اسم مشابه ایمیل زد "سلام، چه جالب که ما هم همونجا ورک شاپ داریم" ، توصیه کردی ایمیل رو جواب بده، تعارف کن که حاضری کمک کنی و حتما ارتباطت رو باهاش حفظ کن.

خوب همه اینها کار خداست که اون آدم با استاد رومانیایی طبقه ۱۶ توی هتل کنفرانس سال پیش  همکاری میکرد.

با شناختی که ازت دارم حتما بعد از اون با خانم استاد رومانیایی یه چاق سلامتی کردی...

بهرحال اینکه حالا اون خانم استاد ما رو برای پانل دعوت کرده خوبه، مهمه، شانسه، لطف خداست. اینکه حالا من کنار رییس سال پیشم دعوت شدم، رویداد بزرگیه. در آستانه روز شکرگزاری فکر می کنم برای تک تک اینها باید شکرگذاری کنم...

خدایا ممنونم. هرچند پر از آرزو، پر از التماس دعا، پر از نیاز.... با من بمان خداجون. با من بمان.

خدایا کمک کن آنچه تو دیرخواهی زود نخواهم....

امروز باز دلم گرفته بود، خیلی، خیلی  خیلی... البته دلتنگی و دلگیری الکی که همزاد همواره این روزهای منه... ولی خوب امروز بی صبرتر از هرروز شدم. قرآن رو باز کردم. صفحه آخر سوره ص بود...

"بگو آن خبری بزرگ است.(67)"...

حس روزهایی رو دارم که آماده میشدم برای مهاجرت... هیچی با هیچی جور نبود، اما یکی ته دلم میگفت "چمدانت را ببند" (جمله ای از کتاب خانم اسکاولشین).

نمیدانم قراره چی بشه! بارها گفتم که دلم یه جهش بزرگ میخواد. یه جهش قورباغه ای بلند... خدایا خیرت هر چی باشه راضیم ولی صبرم بده. خدایا میگن اگر درد دادی درمانش رو بده. من میگم امتحانت هرچه بود توانش رو هم بده. این روزها بدجوری احساس خستگی، کم حوصلگی و کم توانی می کنم!!! خدایا آرامشم بده. یه دعایی بود شاید از دعای عرفه(مطمین نیستم) که خدایا کمک کن آنچه تو دیرخواهی زود نخواهم....  

خدایا کاش خیلی صبرم بدی... خیلی. آمیــن! خدایا من با این بیتابی و کم تحملی چه کنم؟ یا الله!

ارزیابی مقدماتی آزمون خویشتن!

اگر از احوال ما پرسیده باشید، حال ما خوب است. ملالی نیست جز دوری شما...

روزها میگذرند، تند مثل برق... میدوم، نه با سرعت. کشان کشان. اما زندگی انگار میدان مسابقه است. شبیه دونده نیستم، اما بهرحال شرکت کننده این مسابقه ام. زندگی!

شاید چند ماه پیش که همین جا قول دادم امتحان بگیرم از خودم حتی همین قدر را هم باور نمی کردم. رویهمرفته بد نبود...راه را که باید خودمان پیدا و تعریف کنیم...گم نشده ام دست کم، بد نبوده تا امروز. گزارش و مرور ادبی از آنچه خواندم نوشته ام (Literature review)، مقاله ازش درآوردم و پذیرفته شد(survey). امروز ایمیل آمد که علاوه بر گزارش همان مقاله را داخلی هم تحویل بدهیم  به عنوان گزارش ارزیابی تکنولوژیهای روز...

در طول امسال سه تا پرزنتیشن داده ام (talk). دو تا کنفرانس شرکت کرده ام. با سر و زبان تر شده ام، شناخته تر، راحت و ریلکس تر. کمتر برای ارتباط برقرار کردن خسته می شوم و ...

نسبتا از پس بروکراسی اداری برآمده ام تا حالا. خوب بوده خدا رو شکر. با همه بیخوابیها، با وجود صداهای بلندی که توی سرم می پیچد و هزار داستان دیگر، خوب بوده خدا رو شکر...

و توی تمام این روزهایی که مثل برق می گذرند، سایه ای هست. پا به پا، بی وقفه، همه جا. یک لحظه هایی اینقدر نزدیک که می ترسم انگار. دارم دیوانه می شوم؟ خیال است یا واقعیت؟ 

بعد از آن سیلی یا تلنگر اول اوت، پا شدم که روی پای خودم بایستم. حداقل آنقدر شجاع بودم که این بار دیر نکنم. سریع و بی معطلی برای جایی که شاید اصولا برای دهانم لقمه بزرگی باشد رزومه فرستاده ام. اساسا نمیدانم چی میشه؟ اساسا نمیدانم حتی برای یکبار مصاحبه هم دعوت می شوم یا نه. ولی مهم اینست که نترسیدم، دیر نکردم، شجاع بودم... تا همینجا هم خوب است. باقی توکل به خدا.

---------------

پیوست: حکایت آن شعر مازیار فلاحی است: "همه میگن که تو رفتی...دروغه... " 

خدایا راستی دروغه یا من خودم را زده ام به خواب؟ می ترسم یک روز باز بفهمم مرده ای نبود در این گوری که این همه برایش اشک ریختم.  یا خدا خوب است که با منی. رهایم نکنی بین این عقل و جنون!