در باب همکاری!

یه چیزی که از وقتی دارم در بلاد کفر زندگی می کنم همیشه توجهم رو جلب کرده، تفاوت در تفسیر آدمها از کار، همکاری، انگیزه، وجدان کاری و مخصوصا مدیریت است. همکاری و کار گروهی برای ما ایرانیها اصلا تعریف نشده است! یا در بهترین حالت "بد" تعریف شده است. چه برسه به اینکه درباره چالشهای کار گروهی فکر کنیم و به خودمون افتخار کنیم که ما قدرت تقسیم کار داریم، روحیه همکاری و جبران کاستیهای همدیگر رو داریم! چه برسه که به خودمون افتخار کنیم و مثلا توی رزومه هامون بنویسیم که آهای مردم دنیا من قدرت کنار آمدن با چالشهای کارهای گروهی رو دارم!


ساده انگارانه است اگر فکر کنیم که اونها که گروههای موفقی رو تشکیل داده اند، همیشه همه شون دسته گل بوده اند و مثلا اگر فلان دوست من توی گروه کاری بوده که بازده و خروجی گروه خوب بوده، پس حتما اعضای اون گروه همه کار کرده اند و علاوه بر انجام وظایفشون با یه بادبزن هم باد دوست من رو زده اند!!!!!


قدرت مدیریت از نظر ما به طور بنیادی و فرهنگی یعنی قدرت دستور دادن و  هیچ کاری نکردن! توان مدیریتی از نظر ما یعنی اینکه هیچ کاری نکنی و حوصله ات هم سر نرود. یه میز عریض و طویل پر دنگ و فنگ هم داشته باشی با یه تلفن و یه صندلی! هر چه صندلیت هم از زوایای بیشتری بچرخه مدیرتر هستی. اون وقت تنها کاری که باید بکنی اینه که ژست بگیری و با تلفن با بداخلاقی هرچه تمامتر دستور بدی! هرچه مدیرتر بداخلاق تر! هرچه مدیرتر لحنت هم تحقیرآمیزتر! 


مدیریت اما توی این فرهنگ خارجکی کاملا متفاوت است! مدیر باید وسط میدون راه بره تا بفهمه چی لازمه. تقسیم کار کنه اونم به روش متعادل. پا به پای گروه باشه بدون ابنکه تو کارشون دخالت کنه! هر جا کمک خواستن هم دست به آچار بشه. و از همه مهمتر اینکه به هفتاد مدل و شصت بیان مختلف هندونه زیر بغل تیمش بذاره که تشویق بشن. و البته عیب پوشی هم بکنه. 


گروهی که از هم تعریف می کنن، نشون میدن که همه قابلیت کار کردن و روحیه کار تیمی دارن! برعکس فرقی نمی کنه کی داره برای کی می زنه و شکایت می کنه. وقتی شکایت می کنی در وحله اول یعنی خود من هم قادر به مدیریت بحران نیستم. خوب البته اگر واقعا یکی با هیچ سازی نمی رقصه باید به مافوق ها گزارش داد تا قبل از اینکه دیر بشه یه کاری بکنن ولی اگر این گزارش دادن ها خیلی زود اتفاق بیفته نه تنها خودشیرینی نیست که تاثیرش کاملا برعکس، "خودتلخی" است!


یه سری سوالهایی بود که برای جواب دادن به سوالهای مصاحبه های کاری (بخش نیرو انسانی - اچ آر) حفظ می کردم ولی حالا واقعا دارم حسش می کنم. و متاسفم که ما ایرانیها واقعا توی این مهارتها ضعیفیم! اصلا انگار همه چیز رو وارونه می بینیم! وارونه!


نه تنها پیگیری نمی کنیم که با طلبکاری منتظریم بیارن تحویلمون بدن. (احساس مسولیت کیلو چند؟) اگر تا آخرین لحظه به دستمون نرسید - بخوانید دنبالمون نفرستادند- زیر آب طرف رو می زنیم که نفهمه از کجا خورده! اگر کسی یه جای کارش می لنگید به جای اینکه جبران کنیم بدتر پررنگش می کنیم که به چشم بیاد.


واقعیت اینجاست که تا به حال کسی به ما نگفته عزیز من هنر دقیقا اینجاست تو دنبال کار بدوی نه اینکه کار دنبال تو بدوه! هنر دقیقا اینجاست که تو وقتی چیزی به ذهنت می رسه خودت پیشنهاد بدی به همکارت، نه اینکه بگی چشمش کور از من که نپرسید! یا حتی اگر پرسید هم نصفش رو نگی دنده اش نرم! تعریفهای سر خود معطلانه ای که تو کله ما هست واقعا مایه سرافکندگیه! 


هر کی علاقه داشت، احساس مسولیت داشت، داوطلب شد، خودشیرینی کرده و اه اه اه من که از این کار ها نمی کنم! مقایسه و حسادت و بچه بازی و مهدکودک هم که دیگه...

این مدتی که توی یه دانشگاهی که ایرانیها اکثریت رو دارند کار می کنم، مدام یادم میاد که گروههای دیگه ای که من دیده بودم چقدر متفاوت بودند. من خیلی خوشحالم که وقتی بچه تر بودم و بیشتر می تونستم یاد بگیرم و بتونهای شخصیتم کمتر سفت شده بود  وارد جمعی با روحیات متفاوت شدم و بیشتر شانس یادگیری داشتم.


دیروز کارِ گروهی ما تشویق شد. بی شک برای همه مون خوب بود. برای من که بزرگتر و گیس سفید پنج تا جوان و بچه بودم شاید حتی بیشتر! گروهی که کارش از همه ضعیف تر بود، طبق معمول مقایسه کرد وگفت شما چند تا بودید ولی ما فقط دوتا! دلم می خواست بگم فرقی نمی کنه عزیز! شما دونفر همدیگه رو پیدا نکردید، چطوری شش تایی هماهنگ می شدید؟ شما دو تا موضوع کاملا مشابه داشتید. ما باید سعی می کردیم یه رابطه هماهنگ بین 4 تا موضوع ظاهرا بی ربط پیدا کنیم! دلم نمی خواست دهان باز کنم ولی وقتی دیدم اینجوری میگه گفتم اصلاحات ع رو خودم انجام دادم، البته بعد از اینکه یه عالم پشت تلفن غرغر کرد که چه خبره بابا بمونه بعد از جلسه...


امروز صبح که با مامان حرف می زدم، گفتم پسرک هندی وقتی می رفت کنفرانس دسته گل بود وقتی برگرده سرش رو میذارن لب حوض و "پخ پخ"! خانم چینی هم عنقریب یه بلایی اساسی سرش میاد که رب و رُبش رو یاد کنه! بعدش گفتم ولی خسته شدم از دست بعضی آقایون. برای برنامه بعدی باید دو تا کامپیوتر هماهنگ کنیم، نفر دوم رو از بین دخترها انتخاب می کنم و ترجیحا غیر ایرانی.


عصر که دراز کشیده بودم و باز حس می کردم خون توی مغزم رقیق است، فکر کردم فردا به ع بگم «بزار دوست بمونیم و مواظب باش که خسته نشم اگر نه منم به جای لاپوشانی همون کاری رو می کنم که همه تون خوب بلدید! جار زدن کم کاری و ضعف مردم!» امروز عصر خودش تلفن کرد و تشکر کرد که دیروز جورش رو کشیدم و اینکه امروز چه کاری مونده. گفتم که «همه چیز آماده است تا شما یه سری عدد کپی کنی توش! یه نگاه هم به همه اش بنداز تغییراتی که دادیم از نظرت خوبه یا نه.» باز با همون بیان آشنا گفت «ول کن بابا از سرشون هم زیاده». گفتم «اون که آره، از سرشون که زیاد هست ولی کار هرکسی هم نشون دهنده شخصیتشه. بهتره که کار هر کسی خوب انجام شده باشه! » امشب بخیر گذشت و امیدوارم که فقط اون 5 تا عدد رو کپی کنه و شر رو بکنه ولی باز باید بشینم جمله آماده کنم که فردا براش نوشابه باز کنم بلکه یه "دِمو" هم برای برنامه بعدی تحویل بده. منت کشی هم حدی داره والا!


سکوت دو جداره!

داشتم صورتحساب تلفن همراهم رو نگاه می کردم. من می تونم در ازای این مبلغی که مقرر شده 250  دقیقه در طول  روز کاری و 1000 دقیقه خارج از وقت کاری (شب یا آخر هفته) صحبت کنم. در مجموع 200 تا پیامک هم می تونم بزنم. حدود یک هفته از این ماه گذشته و من 10 تا پیامک زدم، سه دقیقه در شب و 9 دقیقه در طول روز صحبت کردم! تلفن خونه وُیپ (تکنولوژی اینترنتی، من نمی دونم فارسیش چی میشه!) هست و محدودیت دقیقه نداره ولی اونم آخرین بار دو هفته پیش زنگ خورده! 


واقعیت اینجاست که مغز من هنوز خسته است و هنوز روی زندگی عادی برنگشته! هنوز من دلم می خواد همه اش به سقف خیره بشم و هیچ کاری نکنم و یه فیلم یا سریال صد من نُه غازی که حتی معنی دیالوگ هاش رو نمی فهمم هم برای خودش روی صفحه مونیتور پشتک بارو بزنه. فکر کنم دقیقا به همین خاطر هست که فیلم/سریال فارسی یا حتی انگلیسی و فرانسه نمی بینم! چون مغزم هیچ اصراری نداره سر و ته فیلم رو واقعا بفهمه!


کتاب هم حوصله ندارم نه بخونم و نه مثل قبل تر ها گوش بدم! من حوصله هیچی ندارم! همین! یک کلام ختم کلام!


امروز مامان پرسید به سانی خانوم تبریک گفتی که خوب نگفته بودم! پرسید به فلان آشنا زنگ زدی بگی جای بابا سبز که خوب نزده بودم! پرسید چشمت بهتره که خوب بهتر نیست چون قطره استفاده نکرده بودم. دنداپزشکی... جوابم معلومه دیگه! 


یعنی عمق فاجعه وقتی آشکار می شود که حساب کنیم الان یک سال و شش ماه از آخرین مکالمه من و سانی می گذره! به دنیا آمدن کوچولوی نیمه شب رو هم اگر اشتباه نکنم ایمیلی تبریک گفتم یا شاید هم به سلامتی و دل خوش اصلا یادم رفته و تبریک نگفتم! 


حالا نمی خوام در حق کودک درون بی انصافی کنم. استرس این روزهای زندگی هم کم نیست. همین هفته گذشته باز وُرک شاپ بود و چند تا هندونه گذاشتن رو دست من و گفتن به جای فلانی ارائه کن! و این فلانی هم اعصاب نداره چون بعد از دفاع مِیجر خورده! اصلا همین دفاع و مِیجر خوردنش... انگار من هنوز دانشجو هستم قلبم ریخت و توی سرم باز چند تا سیم، مویرگ، رگ، سلول نمی دونم خلاصه یه چیزی تو مغزم سوخت. 


اما همه اینها اونقدر نیست که من و کودک درون این همه خسته و کرخ و بی حال باشیم. دلم می خواد فقط بنشینم یه گوشه و هله هوله بخورم! کار، ورزش، جمع و جور کردن، جارو، تمیزکاری، هیچ کدام تو لیست نیست! حتی پختن یه چیز خوشمزه هم! عطاران یه فیلمی ساخته در مورد یه آدم شوت و بی حوصله اسمش رو گذاشته «خوابم میاد» اما من حتی خوابم هم نمیاد. 


یه زمانی، اون روزهای دور که سر کار بودیم، به شوخی می گفتم کودک درون قهر کرده و رفته تو پستو. هر چی هم صداش بزنید جواب نمی ده! حالا کودک درون قهر نکرده، اما انگار کل خونه شده در حکم یه پستو و هر چی هم باش حرف می زنم، انگار نه انگار و بی تفاوت نگاه می کنه بعد گویا هیچی نشنیده دوباره میره تو حال خودش! دروغ چرا؟ شاید این منم که حال حرف زدن حتی با کودک درون رو ندارم، بعد تقصیرها رو میندازم گردن اون که جواب نداده!