خیلی بسیار زیاد ثبت درتاریخ!

الان یعنی چه آهنگی گوش بدم یا اینجا بنویسم که به حال و هوای الان بخوره؟ 

امشب میخوام دعا کنم خدا تورا صدا کنم
گریه کنم داد بزنم
یه دم خدا خدا کنم

....

شمع بذارم تو شمدون گل بزارم تو ایوون
سجده کنم زمینو دس به دعا بگیرم
مراد این دلم رو از تو خدا بگیرم


آخ خدایا، تازه هول و ولاش مونده اما من که تا همین جا رو هم باور نمی کنم! واااای! 


یعنی لحظه ابدی اکنون که می گن خیلی خیلی ابدیه الان! 


نمی دونین چه حال خوبیه. خدا قسمت همه اونها که تو صف هستند بکنه. می دونم که فردا داد لوییز در میاد، چون ده روز از دِدلاین گذشته اما براش فرستادم...


این لحظه ابدی اکنون رو اینجا ثبت کنیم که تا ابد بمونه....


< From: PashmakBanou>
< To: louise.x@daaneshgah.x>
< Cc: Ostaadjaan@daaneshgaah.x>
 Sent:
 12 Mar 2012 20:24:17 PM
 ( Subject: soumission de la thèse (PhD


وحالا یه نفس عمیق! به قول این فیلم های ژاپنی و کره ای و ... باید  جشن بگیریم! فعلا که حتی شام هم نداریم. اما نمی دونین الان این چای چقدر خوشمزه است. همچین میره تو تمام رگهای آدم! یار جاویدان نیمه شب که دفاع کرده بود، یه پست نوشته بود یه خط درمیون هِی می گفت شکلات. حالا دفاع نکرده هِی شکلاااااااااااااااااات.


لعل و سنگ و صبر، نخوام چه کنم؟

توصیه حافظ: 

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر / آری شود و لیک به خون جگر شود.


هشدار سعدی: 

سنگی به چند سال شود لعل پاره ای / زنهار تا به یک نفسش نشکنی به سنگ.


فرمایش شما متین، اما من سرم درد می کنه. خدایا تو تمامش کن می دیگه نمی کشم! 


13 واحد دیگه برام مونده بود که رفتم کارآموزی... هم من خوشم اومد و هم اونها و خلاصه به جای مدت تعیین شده کل تابستون رو موندم. با اینحال روز آخر به آقای آ گفتم اگه دلم برای این چهار سال عمرم نمی سوخت بی خیال این 13 واحد می شدم و می رفتم مترجم می شدم... خندید گفت پس زود تر تمومش کن. 


حالا حکایت امروزه! 

آشوب در نیمکره شمالی! :)

دیشب ساعت ده و نیم رفتم تو رختخواب ولی تا خود صبح از سردرد نیمه بیدار بودم. انگار تمام شب داشتم تاخیر ارتباط دو تا مدول را مدل می کردم. دیگه کافیه یا به این ترم می رسیم یا نه. به درک. به مرده آدم که مدرک نمیدن! 


استادجان سرانجام لطف کردن و ایمیل دیشبم رو جواب دادن. نمی فهمم توضیحی که نوشته چه ربطی به درنظر گرفتن تاخیر داره ولی همین که نمی خواد دوباره از نو چیزی رو مدل کنم خوبه. نیمکره شمالی سرم البته هنوز انگار تحت کنترل خودم نیست شاید در اجاره شیطانه. من خیلی خسته ام خدا جون. دِدلاین دوشنبه گذشته بود! و استاد جان اصلاحاتشون رو در دو بخش دوشنبه شب و سه شنبه شب فرستادند. روزگار غریبیست... 


آخرین قسمت دشمن عزیز رو می دیدم. تو عروسی لو.رینا خواهران روحانی یک رقص باشکوهی کردن که نگو! یه لحظه فکر کردم یعنی یه روزی می رسه که ما یه همچین صحنه ای تو یکی از فیلمهامون داشته باشیم که دوستان با اون لباسهای دراز برقصن و اینا... یعنی فکر کن. اون روز اگر من زنده نبودم یکی برام خدابیامرزی بفرسته! نمی دونم چقدر رو پسر بودن بچه تو این سریالها تاکید میشه!!!!


زیاد حرف میزنم. *پدربزرگ خدابیامرزم همیشه می گفت «اگه حرف زدن بلد نیستی حرف نزدن یاد بگیر!» و من مدام تو این درس می افتم!*

برای ثبت در تاریخ 14- روزی که منفعل نبود!

خوب امروز می تونیم همه با هم به افتخار پشمک بانو سوت بزنیم!


حس می کنم که الان هردرسی که از تو اون شونصد تا کتابی که تو یه مقطعی گوش می دادم گرفته بودم را از ته ته ته وجودم عملی کردم و این خوبه. خوبه. سوت می زنیم به افتخار پشمک بانو.


امروز صبح اول وقت به سرکار خانم "ملیجک" گفتم هروقت فرصت داری بهم بگو چون فکر می کنم لازمه با هم صحبت کنیم.


توضیح اینکه می دونم ملیجک زن نبود اما باور کنید خیلی بهش می خوره. سرکار خانم ملیجک منو همیشه یاد مامان جون خدا بیامرز میندازه. مامان جون خدا بیامرز همیشه بین اعضای فامیل ماله کشی می کرد. ملیجک ما خیلی جوونه تا چند روز دیگه تولد 26 سالگیش رو جشن می گیره اما ماشالله خیلی عاقل و با سیاست و صبوره! 


حالا بگذریم موضوع بحث سرکار خانم ملیجک نیست. موضوع بحث پشمک بانو ست! بهش گفتم که توهین چیزی نیست که حتی سعی کنم تحملش کنم! من از خودم و مدرکی که اگه خدا بخواد می گیرم مغرور نیستم ولی از خودم خرسندم! (یاد اون قاضی که روز سوگند شهروندی سخنرانی کرد بخیر!) و توهین هم چیزی نیست که حتی سعی کنم بربتابم! 


 سرکار خانم ملیجک خیلی سعی کرد ماله بکشه که شخصی برداشت نکن و منظورش این نبوده و مدل نوشتنش اینه و سیستم مدیریتش اینه و ... ولی خیلی از خودم خوشم اومد! گفتم این چیزی نیست که دوست داشته باشم بهش عادت کنم. شاید لازم باشه درباره مسیر کارم جدی تر فکر کنم. 


گفت مدل رییس خان (می دونم همیشه می گفتم رییس جان ولی این یکی بهش نمی برازه!) اینطوره و اون طوره و ... منظوری نداره همه رو یکباره میندازه تو اقیانوس و بعد "پوش" می کنه! 


یادم افتاد همیشه درباره میشل می گفتم که با بچه ها مثل "مشکی اسب مسابقه" رفتار می کنه، که هِی میگه آفرین و بعد شلاق می زنه میگه تند تر بدو. دلم برای میشل تنگ شد! اون مدیریت کجا و این مدیریت کجا! یه هو همون تشبیه تو ذهنم زنده شد ولی به خانم ملیجک گفتم من با اون اقیانوسش هیچ مشکلی ندارم. اینها هرگز سخت تر از تجربه های قبلی من نیست ولی من هم اسب نیستم که کسی بزنه پشتم تندتر بدوم! گفتم وقت شخصی من مال خودمه! لااقل تو وقت شخصی آدم انرژیش رو تضعیف نکنید! می دونی چقدر کار داشتم تو آخر هفته انجام بدم و ...! حس کردم احساس همدردی خانم ملیجک تحریک شد! گفت و اون ایمیل رو گرفتی؟! 


نزدیک یک ساعت با هم حرف زدیم همون وسط هم رییس خان زنگ زد و سرکارخانم ملیجک گفت من دارم با پشمک بانو حرف می زنم میشه بعدا بهت زنگ بزنم. رییس خان که حس می کنند محور کل عالم هستند لابد فرمودند که جنابشان که نخواسته بودند کسی با من حرف بزنه (بخوانید تشر بزنه) و سرکار خانم ملیجک گفت اون خواست! 


آخرش گفت من این مساله رو بهش منتقل می کنم ولی بهت اطمینان میدم که قضیه اصلا اینطوری نیست! بد برداشت نکن! 


حالا هست یا نیست به درک! من یه دونه آدم هم بی شک نمی تونم یه نفر رو که سالهاست شخصیتش شکل گرفته و یه عمریه همه بهش گفتن تعظیم عرض می کنم، عوض کنم اما خوشحالم که امروز اونقدر برای خودم ارزش قائل شدم که به بت بزرگ بگم بیشین بینیم بااا!.


.....


یاد دایی کوچیکه بخیر، سوم راهنمایی تمام شده بود و قرار بود بریم اول دبیرستان. با نیمه شب با هم رفتیم کلاس کامپیوتر و اتفاقا شر.یفی.پور استادمون بود. بعد از میان ترم من یه نمره خوب گرفتم (اگر اشتباه نکنم ماکزیمم) یه آقایی نمی دونم شهپر یا شهبال یه چیزی تو این مایه ها هم بعد از من شد. یه پروژه داشتیم که باید تحویل می دادیم. روز قبل تحویل، کامپیوتر کم بود و منشی ِبور ارمنی گوگوری مگوری منو فرستاد تو یکی از کلاسها و گفت که فلان ساعت خود شر.یفی.پور اونجا کلاس داره و من باید یک ربع قبلش برم بیرون. خیلی مونده بود کلاس شروع بشه که همون یارو شهپر-شهبال اومد تو و ایستاد بالا سر منو و دردسرتون ندم یادم نیست ساعت گذشته بود یا تقلب برداشت شد ولی هر چی شد استاد اومد تو و اون بابا هم یه هو یه ژستی گرفت انگار اون داره به من توضیح میده! خلاصه من بدجوری ضایع شدم و خیلی هم لجم گرفت! جمعه که خونه مامان جون بودیم داشتم برای دایی کوچیکه تعریف می کردم و به شهپر-شهبال بدو بیراه می گفتم. دایی کوچیکه  هِی گوش داد و هیچی نگفت آخر آخر آخرش گفت «پشمکه منفعل نباش. مخصوصا جلو یه پسر! »


یه عمری گذشته دایی کوچیکه. بچه تو همسن اون روزهای من شده! من موهام مش شده، تو هم که میون بر زدی و اصلا کجایی؟ شاید همین جا. اما امروز من منفعل نبودم. گوشِت با منه دایی کوچیکه؟ می شنوی که چی میگم: امروز پشمک منفعل نبود.


پس همه با هم به افتخار پشمک بانو یه کف مرتب! 


فقط به خاطر تو!

مونده بودم چرا این روزها هِی گاه  و بیگاه یاد دایی کوچیکه میفتم... شاید حال و هوای دومین سالگردش باشه...


دیروز یه هویی بی دلیل یادم افتاد که یه بار با دایی کوچیکه خدابیامرز از کرخه تا راین می دیدیم. یه جایی از فیلم هما روستا به شوهر آلمانیش می گفت که من به خاطر تو از خانواده ام جدا شدم و چنین و چنان. آقای همسر مستقیم تو چشمهاش نگاه کرد و گفت: «خودت خواستی». دایی کوچیکه گفت ببین این مهمه! این "خودت خواستی". این فرق فرهنگ ما با اونهاست. ما منت میذاریم...


وقتی کتابهای دکتر وین دایر رو گوش می دادم زیاد درباره این رفتار حرف میزد. برانگیختن احساس گناه در دیگران، یا خودمونیش همون منت گذاشتن.


دیشب که تو فیس بوک بعد از مدتها درودیوار دوستان رو می خوندم یاد همین مطلب افتادم. چندسال پیش با دوستان رفته بودیم رستوران و تو غذا رب انار بود چیزی نمونده بود من برم سرای باقی و ... برای همین تجربه ویژه هست که کاملا همه چی یادم مونده! وقت برگشت تو اتوبوس من سرم رو تکیه داده بودم به میله اتوبوس و داشتم می مردم و دو تا دوست رو صندلی اون طرفی با هم صحبت می کردن. یکیشون به اون یکی گفت که صبر نمی کنه تا پاسپورتش رو بگیره. یکی دو سالی میره و بعد برمی گرده تا ببینه قبل از باطل شدن کارت مهاجرتش چه کار کنه! این همه سال از اون تاریخ گذشته، حالا جنابشان "به اتفاق" برگشته اند اما همه جا می فرمایند «به خاطر خانمم اومدم چون نمی خواستم شانس زندگی اینجا رو ازش بگیرم!». ما هم که همه سوت و کف می زنیم که آخ چه انسان شریفی! می رویم به خاطر همه ملت ایران! بر میگردیم به خاطر... می خوابیم به خاطر ... بر می خیزیم به خاطر...! خدا رحمت کنه دایی کوچیکه رو «همه هم که منفعل»! بمیرم الهی برای این همه خوبی! تا حالا شده یکی از بین این آینده سازان میهن اسلامی بگه به خاطر اینکه خودم حس کنم خیلی بسیار زیاد مفیدم برگشتم؟ همه میرن به خاطر مردم! هیچ کس هم نمیگه که خودم تشنه اون همه سوت و کف مردم هستم!


خلاصه که ما ملت باحالی هستیم. یه آدم رک و بی معنی می خواد تو مایه های دکتر هلا.ک.ویی که ... حالا بگذریم "به خاطر گل روی خوانندگان گرامی".