عالیجناب دکتر "خارزاد"

« من از بی قدری خار سر دیوار دانستم / که ناکس، کس نمی گردد از این بالا نشستن ها »


پ.ن: باید اینو یه جایی مثل فیس بوک می نوشتم. ولی ترجیح دادم به جای محدود کردن اون همه همکار و دوستِ دوست و خالقزی و عمه قزی کلا با خودم حرف بزنم! ببخشید اگه سرتون با حرفهای من و خودم درد می گیره 

با آرزوی حال خوب :)

آدمها از چالش های زندگی خاطره می نویسن. ولی من دوست دارم از دستاوردهام بنویسم. از لحظه های شاد و سربلندیهای غرور آفرین. تو ناراحتی ها دوست دارم حتی کودک درون رو بفرستم توی پستو قرنظینه بشه تا بدیهای زمانه جایی ثبت نشن و حتی از یاد خودم هم فراموش بشن چه برسه به دیگران...


دو ماه گذشته دکتر سعی داشت یه تصویر مثبت از خودش تو  ذهنم بازسازی کنه قبل رفتن. شاید هیچ وقت یه سری چیزها از ذهنم نره ولی اعتراف می کنم که الان در مقایسه با دو ماه پیش و وقتی پست قبلی رو نوشتم حس بهتری دارم! این رفتار دکتر رو نشونه عقلانیت و پختگیش میدونم. همین طور که وقتی بابا سفارش می کردن به هیچ کس نگو چرا نمی مونی و چرا ناراحتی این توصیه به نظرم ناشی از عقلانیت بابا بود. و همونطور که وقتی مامان گفت تا آخرین روز کارت جدی و سخت کار کن به نظرم نشان از پختگی مامان بود.


امروز تعطیلی روز کار است. فردا باز "ورک شاپ" است. 30 دقیقه ارائه دارم. ایده کاری که این بار ارائه می کنم رو خودم دادم. ریزه کاریها، مطالعه ها، همه صددرصد کار خودم بود. وحتی اگه حضرات غرورشون اجازه نده بگن یا اصلا چشمشون نبینه، بهرحال من به خودم افتخار می کنم و به کودک درون میگم آفرین!

 نه آقای رییس و نه خانم رییس کمک خاصی نکردن. حتی اطلاعات کافی نداشتن که دنبال کنن. خانم رییس این دم آخر روز جمعه قبل از تعطیلات گیر داد به یه سری سوال تکنیکی. جوابش رو داشتم ولی کلافه شده بودم دم تعطیلی و دقیقه نود. در واقع سوالهاش رو هم میشه یه دقت نظرش تعبیر کرد و هم به نداشتن اطلاعات تکنیکی کافی. چیزی که منو کلافه کرد نفس پرسیدن نبود. نحوه پرسیدن و برخوردهای جهان سومیش بود! نمی دونم شاید هر بشر دیگه ای هم اگر اینقدر خودش رو خسته کنه و دور خودش رو شلوغ کنه همین بشه ولی لحن حرف زدنشون بهم انرژی منفی میده. بهرحال حداقل از بین اون ایمیلهای چپ و راست یه قسمت بهینه سازی حاصل  شد. من می گفتم سه تا تکنولوژی رو پشتیبانی میکنیم و چهارمی رو کنار گذاشتم. خانم وقتی سرانجام فهمید چی میگم راهنمایی کرد که با یکی از این سه روش با کمی تغییر میشه چهارمین تکنولوزی رو هم پشتیبانی  کرد. خوبه حداقل از این چوب و فلک معلم یه چیزی هم حاصل شد.


قرار بود این ماه مقاله ژورنال رو تمام کنم و برم. ولی هنوز تمام نیست. این دو-سه هفته آخر خدایی خیلی کار کردم ولی خوب هنوز تمام نشده. متن اولیه رو دو هفته پیش فرستادم ولی روسا اونقدر گرفتار بودن که هنوز حتی یک بار هم نخوندنش. البته یه سری توصیه از بین این ایمیلهای دقیقه نود دراومد که باید تو متن اولیه اصلاح بشه. یه بخش از تستها هم هنوز آماده نیست. ممکنه فردا سه شنبه روز آخر باز پیشنهاد کنن یه چند هفته بمون تا کار به سرانجام برسه ممکنه هم که بگن خدا به همراهت نمیدونم. 


فعلا من یه پیشنهاد قطعی کار ندارم. و اگر پیشنهاد بدن احتمالا قبول می کنم. چون برام مهمه که مقاله به نام خودم باشه نه دیگری. ضمنا نمی دونم دقیقا چقدر طول می کشه تا پیشنهاد قطعی بگیرم. ممکنه هفته آینده باشه یا شاید هم خیلی دیرتر . ولی در کل دیگه دلم نمی خواد این جو رو تحمل کنم. انرژی منفی این جمع برام زیاده. 


دلم انرژی مثبت می خواد. احساس افتخار و تحسین. یه دستت درد نکنه خشک و خالی. نگاه توام با اعتماد. خسته ام از اون جلسات کِش دار و احمقانه هفتگی که بیشتر آدم رو یاد دادگاه استالین میندازه تا جلسه گروهی یه سری دانشجو.... 


دلم استراحت می خواد یه استراحت خوب. یه شادی عمیق. یه افتخار واقعی. یه دستاورد خوب. کاش مقاله قبلیمون جوابش میومد... قراره تا دو-سه هفته دیگه جوابش بیاد. کاش قبول بشه. دلم یه حس خوب می خواد، یه حال خوب...


اولین باری که استاد فوق لیسانسم رو دیدم و با اون فرانسه شکسته بسته باهاش حرف زدم، گفت" «مطمئنم که به زودی راه میفتی. » چه حس خوبی منتقل کرد این جمله! تو این جمع احتمالا اگر وارد شده بودم، می گفتن: «وای چقدر مِن مِن می کنی؟ وااای چه سختته فرانسه. چیزی هم از کلاسها می فهمی؟ فکر می کنم حتی الان حرفهای منو نمی فهمی. حواستو جمع کن میفتی اگه درسو نفهمی. خیلی لهجه ات بده»....  تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل! 


دلم یه حال خوب می خواد. به شدت احساس آدمی رو دارم که داره میره تعطیلات عید، هر چند نمی دونم فردا چی میشه.


الان حدود 40 روز هست که منتظر جواب یه مصاحبه هستم. گفتن ما یه نفر رو برای این پست زیر سر داشتیم ولی سوابق تو رو که دیدیم گفتیم بزار مصاحبه کنیم اگر خوب بود یه پست جدید اضافه می کنیم و حالا این همه مدت طول کشیده. هنوز تو سلسله مراتب اداری این پست تصویب نشده و معلوم نیست آخرش من رو می خوان یا نه. گفتن اگر تا نیمه های شهریور خبری نشد باز با ما پی گیری کنین. یکی دو مورد دیگه هم هنوزدر دست بررسی هست و معلوم نیست سرش به چه بالینی میرسه. ولی یه چیز ته دلم میگه دارم میرم تعطیلات عید...


نمی دونم آخرش این مقاله چی میشه.... نمی دونم آخرش این زندگی چی میشه... ولی اینو می دونم که دلم یه حال خوب می خواد... 

یاد کلاسهای تایچی بخیر. «با امید به روز خوبی که در پیش داریم به زندگی سلام می کنیم.»... با آرزوی حال خوب...