برای ثبت در تاریخ 11: بیستمین + ارتفاع ِ پست

بخش اول: بیست!


برای ثبت توی تاریخ بگم که: اگه فقط روزهایی که کار کردم رو بشمریم، امروز بیستمین روز کارم بود. به نظر خودم پیشرفتم بد نبوده تا ببینیم چه پیش آید و چه شود. 


پیوست: سراغ استاد جان و علم و دانش هم اصلا نمی ریم که اخلاقمون بد نشه!


بخش دوم: ارتفاع ِ پست


حالا همین جوری یه هویی عرض کنم که: 

محل کارم یه جایی وسط قسمت قدیمیه شهر است. تو اون خیابون، ضلع رو به خیابون بیشتر ساختمانها از شیشه است و مثلا وقت ناهار میشه آشپزخونه شرکتهای اون طرف خیابون رو دید. واحد ما به شکل عجیبی سرده. خوب علتش هم اینه که به خاطر دوربینهای امنیتی شیشه های بین اتاقها رو برداشتند و عملا یه سالن بی در و پیکر شده که آدم توش یخ می زنه. این قدر که امسال لباس می پوشم، تو عمرم یاد ندارم! ولی باز هم سرده. حتی تمام روز دستکش بدون پنجه دست می کنم ولی باز مجبورم سر پنجه هام رو ها کنم گرم بشه! 


بگذریم...، امروز داشتم بارش شدید برف رو از پنجره نگاه می کردم. حواسم به مامور پست بود که دیروز باهاش بحثم شده بود. منتظرم عصبانیتم فروکش کنه تا برم براش یه "ریویو" جانانه بنویسم!گاهی آدمها با دو کلمه یه موجود خیلی عصبانی رو آرام می کنند مثل کسی که وقتی زنگ زدم شکایت کنم جوابم رو داد! گاهی هم آدمها از در که میان تو اونقدر پرت و پلا میگن که ظرف دو دقیقه ببینی داری هوار می کشی! این آرام کردن افراد هم هنریست! 


لابلای این افکار و البته چیزهای دیگه، یاد مدیر مدرسه مون افتادم. اون وقتها فکر می کردم بی عرضه است. اما بعدها گهگاه اتفاق افتاد که یادش بیفتم و به خودم بگم چه هنرهایی داشته! مثلا یه روز اگر اشتباه نکنم رییس ناحیه 4 آموزش و پرورش بود که اومده بود دعوا که شما معلمهای منو بردین، مدرسه هامون معلم خوب ندارن. اون روز یه هو دیدیم بی مقدمه خانم مدیر از یه آقایی دعوت کرد بیاد سر صف سخنرانی و حتی کلاسها دیر شروع شد. بعدش دبیر ریاضیات جدید گفت که جهت تلطیف اخلاق آقای فلانی یه هو بهش گفتن بیاد سخنرانی کنه! 


من اما سخنرانی فی البداهه اون آدم رو خیلی دوست داشتم. بارها هم جمله زیبایی که گفت رو از قولش تکرار کردم.


«وقتی بالای کوه ایستادی، یادت باشه که بلندی از کوه است، نه از تو.»


این جمله خیلی زیباست. *مهم نیست کی/چی تو رو بالا برده، مهم اینه که لایق اون بلندی قرضی باشی. کاش باشی! و گرنه:


«من از بی قدری خار سر دیوار دانستم  / که ناکس، کس نمی گردد از این بالا نشستن ها»* 

من و مهمان ناخوانده!

سال نو مبارک. انشالله که سال خوبی باشه، پر فارغ التحصیلی و مقاله و این جور چیزها! هفته خوبی بود. خیلی خوب. کی باورش میشه یه هفته ای رفتیم و اومدیم!


دیشب وسط این کربلای معلا مهمون رسید. نمی دونم چرا زده بود به سرم و اونقدر ریلکس رفتار کردم که خودم مات موندم!! نمی دونم چرا حتی لباس خونه ام رو عوض نکردم. عجیب دلم خواست که بی تفاوت و عادی و واقعی رفتار کنم. یه بشقاب بیسکوییت و چای داشتیم. همین! شام هم بهش کوکو قندی دادم. (از اونجا که بیشتر دوستان نمی دونن کوکو قندی چیه توضیح میدم که کوکو قندی همون کوکو سیب زمینیه که به جای نمک توش شکر ریخته اند!) دروغ چرا؟ آخر شب که همه چیز رو جمع می کردم تازه یادم افتاد که میشد آجیل آورد یا هزار و یه چیز دیگه! بهرحال تجربه خاصی بود. نمی تونم بگم جالب بود. فقط خاص بود همین!


یه جوری دلم سوخت! رسما بهش گفتم که نیا ولی اومد!  گفتم که ابنجا مرتب نیست! گفت دیرتر میام که مرتبش کنی! گفتم دیشب رسیدم، هنوز خرید نکردم و چیزی نداریم. گفت من ظهر رستوران شیراز بودم و دیر هم ناهار خوردم، گرسنه نیستم. چای که دارین؟!  دلم براش سوخت. بی انصافی می کنم گاهی، یا شاید بیشتر از گاهی!


به قول دلکش: «آمد، آمد با دلجویی، گفتا بامن تنها منشین، برخیز و ببین گلهای خندان صحرایی را، از صحرا دریاب این زیبایی را..»1


بگذریم که اینجا 25 درجه زیر صفر می باشد و از گل خبری نیست!


راستی حیفه این جمله رو ثبت نکنم: 


به قول پراندلو ما همه مون سه تا شخصیت داریم:

اون چیزی که فکر می کنیم هستیم، اون چیزی که دیگران فکر می کنند هستیم و اون چیزی که واقعا هستیم.*


*: رازهای پنهان قسمت 148، گفتگوی مانوس و ماریلیا.