چشم انتظارِ....... حضرت عزراییل...

خدایا تا مرگ چقدر فاصله هست؟ هاان؟ چقدر مانده؟ 

از صبح باز عضلاتی سمت چپ آن بالا گرفته... مامان از عصر تا حالا نگران است که لعنتی لابد قلبت درد گرفته چرا دکتر نرفته ای... 

خبر ندارد که یکی دو سال پیش حتی وسط راه رفتن نفسم هم یک هو می ایستاد... البته این اواخر تکرار نشده بود. این زمستان دردهای عجیب و غریبی حوالی کلیه بیشتر اذیت میکرد تا قلبم. البته اون هم فعلا آرام شده بود. شاید مثلا یک سنگ کوچک که جابه جا یا دفع شده باشد. مدتی هست که دیگه وقت راه رفتن درد نفس گیری توی کمرم نمی پیچد. انگار من و بدنم به یک تفاهم مسالمت آمیز رسیده باشیم. موقت یا دایم. آتش بس یا صلح پایدار، فرقی ندارد. فعلا حوصله دکتر رفتن ندارم. همین ها که هست برای هفت پشت بس است. حوصله درد اضافه تر ندارم. اصلا چه بهتر که یک هو بمیرم و خلاص. چی هست این زندگی که برایش دست و پا بزنم؟ همان بهتر که یک هو تمام شود و خلاص!!! شکر خدا همه چیز خوب است ولی اگر همه دنیا فقط همین است که تا حالا دیده ام، دلیلی برای ماندن بیشتر و دست و پا زدن توی این دنیای مسخره نیست! همان بهتر که یک هو مثلا قلبم بایستد و خلاص! حالا به فرض که مثلا پیرتر و ناتوان تر از اینی که هستم هم شدم! به فرض که بیشتر هم درد کشیدم و کجدار و مریز هم نفس کشیدم. آخرش چی؟ به درک بگذار هر چه زودتر تمام شود... عمرا حوصله دکتر رفتن ندارم. کلا به درک! کلا کله بابای این دنیای مسخره! بی خیال! مرحمت زیاد!

-------

پ.ن.: یکی دو شب خواب شیرین با حضور تمام وقت معمای دور دستها اینقدر خوش گذشت...