Taking easy

تو سریال ساختمان پزشکان، مادرشوهر اراکی هروقت دلش خواست سر می کشه تو یخچال خونه پسرش...

نه که از این سریال خیلی خوشم بیاد، ولی حداقل بهتر از کارهای مهران غفوریان-ه که یا نمی دیدم یا اگه می دیدم از اول تا آخر بدوبیراه می گفتم.

این "نیشِت رو ببند" اصفهانیشم خنده دار بود، هرچند نمی دونم کی رو برام یادآوری می کرد که اینقدر خنده ام می گرفت. 

داشتم فکر می کردم اگر با نشان دادن پدرشوهر رو کنایه های اصفهانی دست میذاره، شاید رفتار اون مادرشوهر هم یه رفتار شناخته شده است تو اراک. سر یخچال رفتن منظورم نیست. محترم نشمردن حریم شخصی و (به قول همون قناری شل و وبی حال اصفهانی تو همون قسمت سریال) "پرایوسی" آدمها منظورمه. 

تو همون قسمت فیلم، نازنین گفت که یکی از تفریحات اون خانم اینه که بره بشینه دفترخاطرات عروسش رو بخونه. جالبه که اون هم انگار نه انگار میذاره حس کنن خیلی زبلن! نه به روی خودش میاره که خیلی وقته می فهمم همه جا سر می کشین و نوشته های شخصی من رو می خونین، نه تلاشی برای عوض کردن قفل و کلید و رمزش می کنه. کاملا بی خیال میگه * اگه اراکی ها فقط وسط حریم شخصی دیگران می تونن خوش باشن، خوب خوش باشین!*

اگه بشه چی میشه...!

امروز وقتی دهان رییس باز و بسته می شد، به این فکر می کردم که حالا یا بتونم یا نتونم اصلا نباید استاد شد!‌ که آدم خسرالدنیا و الاخره میشه!


دیروز داشتم گردگیری می کردم. یه نسخه پایان نامه کارشناسی ارشدم هم توی کتابخونه بود.... خدای خوب من، تو شاهد باش که خیلی خسته ام. خودت من رو به پایان این راه برسون. بشه یه روزی که ببینم به پایان رسیده! آمین. 


من از این الکی سر خودم شیره مالیدن هم خسته ام گرچه حافظ گرامی گفته است:‌

بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان             غارت کنیم باده و شاهد به بر کشیم

عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان          روزی که رخت جان به جهانی دگر کشیم

کردار نیک!

آره خوب چه بدکرداری ای دهر! اما دهر جان، از تو بدکردارتر این فرزندان آدم هستند!


حالا این که  تک ِ روزگار اینقدر تند و سریع و دنده چهار میره که سر یک سال حال طرف رو می گیره جالب هست ولی کِی بشه که اینقدر دانا بشیم که هِی هر روزی یکی رو هو نکنیم و فحش کِش کنیم! روزگار غریبیست! اما خوشحالی نداره که هنرمون شده فحش دادن به یکی! یه 60-70 سال پیش م.ص.د.ق یه هو صبح پا شد و شد اماج مرگ بر! حالام که قربونش برم هرروزی نوبت یکیه! که دیگه یارو وسط سخنرانیش برمی گرده می گه «نوبت شما هم میشه! مخلص شما هم هستیم!» شاید اون هم لابلای سخنرانیش وقتی تپق می زد دقیقا به همین فکر می کرد که همون بلایی که با هِرهِر و کِر کِر و نیش کِش اومده معروفش مدیریت می کرد، چه یک سال نشده  به سر خودش اومد!


درس نمی گیریم اما!  کاش آدم بشیم!

عشق مدرن و قجری!

این اواخر دارم سریال "زمین انسانها" رو دانلود می کنم و می بینم. زمین انسانها اصولا نام کتابی از سنت اگزوپری است که بیشتر خاطرات دوران خلبانی اوست. نمی دونم حالا این چه ربطی به داستان این سریال دارد که اسمش رو برای این سریال انتخاب کردند، نمی دونم. فضای داستان یه بیمارستان است و ماجرای دانشجوهایی که قراره دکتر بشن (البته همه شون چپ و راست دکتر رو می بندن به اسم هم! ). یه جورایی شبیه گِر ِی آناتومی است به قول خودشون ایرانیزه شده. حالا بگذریم.


از بین این همه فیلم و سریال صد من نه غاز که هی دانلود می کنم و می بینم این یکی نسبتا عاقلانه است. نمی دونم یکی که با پزشکی آشنا باشه هم نظر من رو داره یا نه (فیلم هکر رو که می دیدم، اوج دانش کامپیوتریشون این بود که یه فایل زبان C توی محیط DOS رو باز کرده بودند و خط اولش هِی این هِدِر رو پاک می کرد و دوباره با  Ctrl+Z برمی گردوند سرجاش.). اصولا از تکنیکهاش که بگذریم، من از رویکردش به روابط انسانی توی این چند قسمتی که دیدم خوشم اومده. 



توی این هفته داستان فیلم درباره دخترخانمی بود که قراره متخصص قلب بشن و شوهر محترمشون شش ساله رفتن آلمان که فوق تخصص بخونن و اونجا دوسالی هست که ازدواج کردند. بی سروصدا هر روز صبح با خانمشون در ایران چت می کنند و خودشون رو لوس می کنند و می فرمایند «یکی ما رو تحویل بگیره» و ... از قضا یه روز خانم آلمانی بی وقت از در میاد تو و وقتی صدا می زنه سعید، صداش به گوش خانم ایرانی می رسه.... از اون طرف هم محاسبات آقای دکتر اشتباه از آب در اومده و خانم آلمانی باردار شده. 

در راستای ماستمالی ها آقا چند روزی تشریف آوردن ایران، از بد روزگار دو تا خانم اتفاقی با هم تلفنی صحبت می کنند و هر کدام خودشون رو همسر سعید معرفی می کنند... از اینجا به بعد برام جالبه و روش حرف دارم.


اول اینکه، همه اطرافیان تا قبل از اینکه بدونند آنابل باردار است سعی می کنن کیمیا رو راضی کنند که حالا که سعید داره میگه غلط کردم ببخشش! یعنی واقعا اگر پای بچه وسط نبود همه چی حل بود؟ سعید وقتی می رسه ایران به محض اینکه فرصتی بدون کیمیا پیدا می کنه زنگ می زنه به آنابل و "سلام عزیزم" میگه!! ایشون پشیمان هستند؟ پیدا کنید پرتقال فروش را!

وقتی گندش در میاد سعید میگه که تنها به قاضی نرین! شاید تو قسمتهای بعدی یه توجیهی هم بشنویم! بهانه اقامت یا نمی دونم! حالا هرچی! سعید میگه که می خواد جبران کنه! البته حالا متاسفانه یه بچه ناخوانده این وسط سبز شده ولی اگر این بچه نبود همه چی حل بود نه؟ آنابل رو شوت می کرد بره پـــِی کارش و تمام! همه چی هم خوب بود و آقا سعید هم نقش یه مرد عاشق رو به خوبی بازی می کرد! راستی که ما آدمها چه باحالیم! تنها کسی که وسط این قصه به آنابل هم به عنوان یک انسان نگاه می کنه استاد مسنی است که علی نصیریان استادانه نقش اون رو بازی می کنه و یه کلمه میگه «حال و روز اون دختر آلمانیه هم مطمئنا بهتر از کیمیا نباید باشه». راستی فرقی می کنه که کی دروغ رو شنیده باشه؟ نه به روایت بهتر،  *فرقی می کنه کی بیشتر دروغ شنیده؟ حالا آنابل یا کیمیا! *


تا حالا هر چی فیلم دیده بودیم دو تا خانم میفتند به کورس و مسابقه بر سر یه مرد!! یا اگه زن دوم ایرانی بود قانع میشد (بخوانید خر می شد) که خوب حالا تو رو که دیده از تو بیشتر از زن اولش خوشش اومده، گمشده اش رو در تو پیدا کرده و .. .و... و.. بعد هم قصه به خوبی تمام میشد. از یه چیز خوشم اومد. اونم اینکه هر دو زن، با سعید سرد شدند. کیمیا با غرور رفتار کرد اما به سعید  اعترافی نکرد! رفتار زن آلمانی جالب تر بود. سرد و محکم و بی که یه قطره اشک بریزه بهش یادآوری کرد که، دوستت داشتم، ولی آقای ایرانی زرنگ، دروغ گفتی. 

مامان جون خدا بیامرز هروقت می خواست بگه خر نشو، می خندید و می گفت «کوجی داره رو به قربون!». گویا شاه  عباس به هر کدام از زنهای حرمش یه کوجی داده بوده و تو جمع می گفته کوجی داره رو بقربان! و هر کدوم از اون زنهای احمق هم دلش قنج می رفته که وای با من بود! دیگه عهد صفویه و قاجار گذشته. امیدوارم دیگه زن ایرانی به اون بلوغ رسیده باشه که دیگه با یه کوجی یا حتی با تو رو در او می جویم خر نشه! 


 *با "این" که نیستی به این خیانت می کنی، در فکر "این" که هستی (اگر هستی و از نوع پشیمانی سعید نیست.. ) به "او" خیانت می کنی. به قول علی نصیریان برو سر زندگیت. بذار لااقل تو این دنیا خیرت به یکی برسه! * (اینم جالب بود که دکتر جلیلی نگفت خیرت به اون زن آلمانی برسه! خیر شاید بتواند به بچه اش برسد.)


گلچین

(قسمت هفدهم) اشتباه یعنی چیزی که بشه تصحیحش کرد، وقتی همه پلهای پشت سرت رو خراب کردی دیگه خراب شده کاریش نمیشه کرد. جز اینکه بشینی و افسوسش رو بخوری.


برو آلمان سر خونه و زندگیت، برو بشین بچه ات رو بزرگ کن. بذار لااقل خیرت تو این دنیا به یه نفر برسه.

(قسمت هیجدهم)

- دنیا منتظر نمی مونه تا من حالم خوب بشه. 

ما آدمها بنده عادتیم.

من باید با نبودنشون کنار بیام ولی شما هم با نبودنش و هم با احساس توهینی که از رفتارش دارید. (نبودنشون اشاره به نبود زن و بچه ای که تو سانحه هواپیما رفتند)


+ بهم میگن چقدر بهش بها میدی؟ من دیگه بهش بها نمیدم. دنبال بهای از دست رفته ام م.

امان امان-ی برای همه نسلها و فصول :)

داستان « محلل» از کتاب سه قطره خون صادق هدایت رو گوش می دادم. دو تا مردی که یکیشون به زور زن بیچاره رو طلاق داده و اون یکی که قرار بوده محلل بشه اما زیرش زده و وبه زور طلاقش نداده (البته هست و نیست مرد اولی رو هم بالا کشیده!)، نشسته اند دور هم و آه و فغان که این زن آتیش به جون گرفته چه به روز زندگیشون آورده. خوب یه جاهاییش دل آدم رو می سوزوند یا گاهی می خنداند. آن جا که حاجی چطور با قصه گفتن خودش رو تو دل دختربچه 7-8 ساله جا می کنه و ... یا اونجا که زن بیچاره را معامله می کنند و گرفتار می شود .... اما اصولا اینکه این دو تا آدم نشسته اند و آه و فغان می کنند که آتش زن چه به روز زندگیشون آورده با نمکه! 


شاید الان دیگه دختر بچه رو 7-8 ساله شوت نکنند خونه شوهر اما این قسمت "امان امان" هنوز بعد از دقیقا 79 سال از انتشار اون کتاب هنوز برقراره!


مـَـثَــل معاصر:

حتی مامان که در مورد برادرهاش قاضی عادلی نیست هم گاهی به دایی بزرگه میگه اگه برادرم نبودی یک ساعت هم شاید تحملت نمی کردم. اونوقت این جناب دایی بزرگه فکر می کنه همه مشکلات عالم زیر سر خانمهاست. از جمله آن فجایع زنانه این است که بهش بگی همین طور که داری فیلمت رو می بینی سر این میز رو بگیر مهمون داریم! یا، تو رو به جدت دمپایی بپوش جای پات می مونه رو لمینت و پاک کردنش مصیبته! یعنی این مورد دومی جنگ جهانی سوم هم راه بیفته حل شدنی نیست انگار!... خاله، زندایی و زن عمو و ... الان مدتهاست اگه خونه ما مهمونی باشه و حدس بزنن شاید دمپایی برای همه مهمانها نباشه، اصلا ست لباسشون صندل همراه میارن. اونوقت جناب دایی بزرگه امان امان میگن که جنس زن اینکلودینگ (including) خواهر و خواهرزاده ها غرغر می کنن دمپایی بپوش! جالب اینجاست که آخرش هم نمی پوشه اما آه و فغان می کنه که زن جماعت غر می زنه!!!!! یعنی فقط فکر کن.


مـَـثـَل شبیه اما متفاوت: 

یادش بخیر اونوقتها مهندس هروقت یه دسته گلی به آب داده بود که ویدا منشی قدیمی شرکت اون روی سه نقطه اش رو کار می گذاشت، می خندید و می گفت :«خدا الهی همه مردها رو از دم آتیش بزنه خاکسترشون رو هم بریزه تو آب دریا که نیست بشن ولی حالا فعلا این کار رو همین جور که گفتم بکنید!»    (ویدا دقیقا همسن و سال مهندس بود و هر وقت اون روی سه نقطه اش رو کار می گذاشت یه هو جلوی همه داد می زد «من هم ... سالمه! اندازه این جوجه دانشجوها نیستم سرم سوار بشید آقای مهندس!!». یعنی فقط فکر کن که با یک غضب همه آدمهای موجود اسمشون می رفت تو بد!)