باز هم توکل به خدا...

نه اینکه فکر کنی حالم خوب است، نه چندان. حداقل نه در این یک ساعت گذشته...

اما برای به زبان آوردن حرفهایم در تناقضم. دروغ چرا خدا که میداند آمدم بگویم خسته ام... ولی میترسم یا در واقع میدانم نا شکریست! نمیخوام خودم را با بدبخت تر از خودم مقایسه کنم. خودم را با خودم مقایسه می کنم و خجالت میکشم ناله کنم!

امروز صبح یاد یکسال پیش افتادم... سال پیش خیلی چیزها بدتر بود. فکر کردم خدایا شکر. بعد تر اما خیلی چیزها بود که باز مرا برد به همان تناقض. یک لحظه هایی خیلی خسته ام، یک لحظه هایی امیدوار، یک لحظه هایی...

کلا اصطلاح "کله بابای دنیا" اصطلاح خوبیه. به یک ثانیه اش نمیشه دل بست! رو یک ثانیه اش نمیشه حساب کرد. اگر یه لحظه سرحال باشی عدل همون لحظه شیطون دست و آستین بالا میزنه! خدایا اینقدر امتحان سخت از من نگیر میترسم آخرش نتونم! پوووف باشه  من که بنده ام و قطعا چاره ای ندارم جز اینکه بهت توکل کنم! ولی یه وقتهایی فکر می کنم آخرش یه روز می میرم از شر هرچی زندگیه راحت میشم دیگه! 

راستی ولنتاینت مبارک پشمک جون. میدانم  که خدا حواسش به تو هست. حتی اگر همه آنها سرشان گرم باشد. 

... تو بمان و دگران...

یه چیزی تو سرم میسوزه انگار... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد