اینجایم. با کار جدید.. چشم انتظار مرحله بعدی....

اختیاری در سفر نبود مرا، رشته ای بر گردنم افکنده دوست...

دعوتنامه امتحان بعدی آمد. قلبم دوباره از جا کنده شد خدایا. ..

توکل به تو می کنم. این شعر را وقتی می امدم مدام زمزمه می کردم. این بار چطور؟ یعنی می رسم تا آخرش؟ جا نزنم خدایا؟ کمکم کن. آمین از ته ته ته دلم!


--------------------

سومین روز از کار جدیدم هم به شب رسید...

یه جایی قبل ترها شاید همین جا نوشته بودم که شاید باید هر اتفاقی رو همانوقت که افتاد بنویسم... اغلب صبر می کنم و می گویم وقتی به نتیجه رسید...

می گویند زندگی خود راه است نه مقصد.... خوب داستان زندگی من هم همین راه است. شاید بعدا دیر باشد...

تو را خدا خیلی دوست دارد نه؟ هربار که قلبم می ریزد و قرآن را باز می کنم چنان است که ... حیرت می کنم. خدا تو را خیلی دوست دارد؟ یا مرا آنقدر دوست دارد که آرامم می کند و  وعده معجزه می دهد؟ یه جوری خود قرآن می گوید اگر به خدا توکل کردی همه چیز ممکن است که می ترسم. شبی که دل دل می کردم و توی وایبر نوشتم هم خدا اجازه دادتا بنویسم ... بعد ها البته کسانی هی خبر آوردند و ته دلم خالی شد... باز با قلبی که بدجوری ریخته بود رفتم توی نمازخانه و قرآن را باز کردم و خدا علنا گفت از تنگ شدن قلبت آگاهیم ... تمام مغز استخوانم می سوخت اما مدام گفتم خدا با من است...

اگر به هر کسی مثلا دکتر یا مشاور روانشناس یا هرکسی بگویم، قطعا بگوید داری دیوانه می شوی و این طبیعی نیست، منطقی نیست، حماقت است... حتما راست می گویند، من ولی دلم به قرآن روشن است. خدا خودش کمکم می کند. به وقتش یا می بردم تا مقصد یا می برد از فکر و خیالم...  اصلا اگر خدا تصمیم گرفته دیوانه ام کند باشد دیوانه می شوم. به خدا توکل می کنم که خدا برای من کافیست...


امروز با همکار جدیدم حرف میزدم، تعریف کرد که چطور وقتی اسم من را دیده، سفارش کرده و به واسطه مَکَن  با شما تماس گرفته و از شما نظر خواسته اند و شما "قشنگ نوشته بود"ی. البته پیشتر گفتی که کسی از شما نظر خواسته، ولی نگفتی کی. من شک به ریچ داشتم به فکر مک نبودم... دروغ چرا در خواب هم نمیدیدم... کلا حساب کتابهای من همیشه هم درست نیست ولی در کلیت فرق نمی کند هان؟ شاید هم فرق می کند... نمی دانم. خدا آن بالا قصه من را می نویسد... هرطور که خواست... من تسلیمم خدا من تسلیمم. جز تو هیچ کس را ندارم خدا... همه می گویند یک آشنا معرفی کند زودتر کار پیدا می کنی، من این همه آشنا داشتم ولی نمی دانم چرا یادم نبود انگار و خودم اپلای کردم. بعد تر البته برای موقعیتهای بعدی از یک دوست کمک گرفتم که البته هیچکدام جواب نداد... ولی این یکی که آنلاین اپلای کردم، شد و کسی که به زور سلام و علیک داشتیم تا مک و رییس و ... رفت و حالا اینجام. الله اکبر! خدایا قصه من را چطور می نویسی؟ بعد از این پیچ چی منتظر من است؟


 می گفتم، همکار جدید بعدتر سر ناهار پرسید از یارغار... گفتم نمی دانم.  همکار جدیدگفت: " هربار پرسیدم گفت فعلا ... نمی دانم هنوز... یک بار هم رفت پیشش ، بعد هم که یک هو رفت. فکر کنم نشد هان؟" گفتم من هیچ خبری ندارم. گفت آره آدم هیچ وقت نمی داند.

نزدیک بود بگویم مگر هرچند هفته یکبار نمی آید؟ ولی ترجیح دادم خاله زنک نشوم! نمی دانم چه می گویند...نمی دانم در دل هر کسی چه خبر است.... نه آن رفیق سابقت که مدام روغن داغش را زیاد می کرد، نه این یکی که آبش را زیاد می کند... "آدم هیچ وقت نمی داند"... اما خدا می داند. خدا آن بالاست و قصه ما را می نویسد. آه راستی گفت که اینجا در پارکینگ بودید... گفت زمستان... اما یادش نبود کِی. فقط می دانست در ساختمان جدید. هروقت... دیدن من که دربرنامه نبوده، پس به من چه!  

امروز عصر قرآن را باز کردم. سوره شورا آیات 32 تا 44...کشتی هایی که در دریا می روند... نشانه های خدا... اگر خدا بخواهد بادها را آرام می کند و صبر و توکل... صبرو صبر...

خدایا من جز صبر کاری از دستم بر نمی آید اما لابلای صبرِ من، تو خیلی کارها می توانی بکنی... تو خدایی و می توانی معجزه کنی. مثل الان که من بی خبر از همه جا کسی اسم من را دیده و با مَکَن و او  تماس گرفته و من حالا اینجام... چون خدا نوشته. چون خدا خواسته. چون خدا درست کرده.


خدایا فردای من را چطور می نویسی؟ خدایا بعد از این پیچ چی منتظر من هست؟

امتحان مرحله بعد چه خواهد شد؟ خدایا میشود که بخواهی و بشود؟ می شود؟ اصلا خوب هست که بشود؟ خدایا... آخ... آمین... 

به تو توکل می کنم خدا. سوار بالهایت می شوم تا برویم هرجا که گفتی و خواستی... ولی خدایا امتحان سخت از من نگیر... می ترسم از امتحانهای سخت. می ترسم از پسش برنیام...خدایا کم کم همه موهایم سفید شده... سخت بود این مدت. سخت هست شاید هنوز... 

ای خدای نا امیدان طاقتم ده طاقتم ده... 

توکل می کنم خداجون... توکل می کنم...

اختیاری در سفر نبود مرا...

---------------------------------------------------------

پی نوشت:

Hi Pashmak, I am extremely happy for you , and proud of you.

I  am sure you are very qualified for the job, and that's why I gave my highest recommendation.

Best of luck.

مَکَن را دیدم و تشکر کردم. گفت من کاری نکردم فقط ایمیلها را فوروارد کردم. جای تو بودم از "او" هم تشکر می کردم. گفتم کرده ام.... چی نوشته بود که همه تاکید می کنند؟

خیلی سال پیش وقتی میامدم از رییس سابقم توصیه نامه گرفتم. خیلی خوب نوشت. بعد به ذهنم رسید که از مسوول کارآموزی هم توصیه بگیرم. من به جای کارآموزی معمول 2-3 ماهی آنجا مانده بودم. بعد از سه چهار سال وقتی تماس گرفتم شناختند و توصیه خیلی خوبی دادند. میشل مهربان است و همیشه آماده برای توصیه و حالا شما... خدا را شکر می کنم که ردپایم اغلب بد نبوده است. خدا را شکر می کنم. ممنونم خدا جون.

پووووف... دارم درس می خوانم برای امتحان بعدی! توکل به خدا...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد