حجی شوکولاتی!


خدا رحمتش کنه یه پیرمرد مسنی بود توی یکی دیگه از فرعی های کوچه مون زندگی می کرد خاله بهش می گفت «حجی شوکولاتی». هروقت تو کوچه به هر کی می رسید دست می کرد جیبش و بهش یه شکلات میداد. از اون تافیهای عهد بچگی و زمان جنگ که می چسبید به دندانهای آدم....


حالا شده حکایت من و گلهای این روزهای من. شاید اگه خاله اینجا بود بهم می گفت "پشمک گلی". (فکر کنم اصولا اسم پشمک رو خاله وقتی نوزاد بودم روم گذاشته چون که خیلی سفید بودم! خاله هنوز هم گاهی یواشکی مثل بچگی صدام می کنه پشمک).


 تعداد گلهام خیلی زیاد شده. همسایه بغلی هم مخالف تعداد زیاد گل (از نوع مشابه) که بود حالا هم که نمی دونم باز دوباره چرا آلرژی گرفته به دو مدل گلی که چند سال بود داشتیم! دو فروند هم به قول خودش قلع و قمع کرده! از هولم که همه رو داغون نکنه، یه عالمه اش رو آوردم تو اتاقم. شده عین باغچه! هی قلمه می زنم و هِی تند تند هدیه می دم. این اواخر فکر کنم 12 تا یا حتی بیشتر گل هدیه دادم! 6-7 تاش رو تا حالا با اتوبوس و مترو بردم دانشگاه و به بر و بچه ها دادم! سه تا به ع، 2.5 به م(یکیش قلمه ای بوده که هنوز ریشه نداده! )، 1 به ا، یکی هم به جوآن....

یکشنبه قراره بریم خونه ش. امروز خونه بودم و کوزه دو تا دیگه قلمه ها رو جا به جا کردم و گذاشتم برای ش توی یه کوزه بزرگتر... انگار این گلها هم شده امضای من. تو هر خونه یکیش هست انگار ردپای من! شاید هم قراره مثل حجی شوکولاتی بمیرم و این مقدمه اش است! 


باز هوای قلمم، قلمم آرزوست!

دیشب برای ۴۰-۵۰ دقیقه ای برق قطع شد. یاد روزهای دور و ایران افتاده بودیم. با این تفاوت که اون روزها همه آمادگی داشتند ولی ما دیشب فقط از اون شمعهای باریک و کوتاهی که برای تولده داشتیم. داشتیم شام می خوردیم و روی کامپیوتر فیلم مومیایی۳ رو می دیدیم که خنده دار بود. برق که قطع شد همون طور نشستیم و ادامه دادیم تا وقتی که باتری لپ تاپ هم تمام شد. جالبه که یه چراغ قوه کوچولوهم داشتیم ولی حتی به ذهنمون هم نرسید که ازش استفاده کنیم! باتری کامپیوتر که تمام شد فکر کردم زنگ بزنیم به اداره برق و ببینیم ... دیدم ای بابا با تلفن VOIP (روی اینترنت) در نبود برق، تلفن هم نداریم.... تکنولوژی همیشه هم مثبت نیست!!


حالا شده حکایت یادداشتهای من. پیشترها حرفهام رو می نوشتم و دل سفید کاغذ رو سیاه می کردم. همه همه همه حرفهام هست. یه سری توی صندوق کوچولوی قدیمی قفل دار یادگار مادربزرگ نازنینم توی کمد خونه مون. یه سری توی کشوی دانشگاه و یکی هم توی خونه اینجا. 

بعد، مدرن شدم و تو دنیای مجازی نوشتم. اوایل خوب بود و اونها که خودمونی بود هم همچنان توی دفترهام می نوشتم. خلوت دل نیست جای صحبت اغیار!‌ بعدترش محیط زیست خونم زد بالا و حرفهام رو دسته بندی کردم و هر تکه اش رو یه دیاری از دنیای مجازی نوشتم. خلوت دل نیست جای صحبت اغیار!‌ یکیش رو که خیلی بسیار زیاد هم تاپ سکرت بود برام، اونقدر استفاده نکردم که آدرسش رو  یادم نمیاد. حرفهای اون وبلاگ هم که ۳-۴ پست بیشتر نبود، از قضا یادگارهای روزهای منحصر بفردی بودند که هم خودشون و هم من ِ آن روزها دیگه نیستند!‌


خلاصه این من های مجازی، اومدن قاطق نون پشمک بانو بشن، شدند قاتل ...


امروز باز استاد گرامی رو دیدم. دلم خواست سیری که طی کردم تا حرف امروزش رو هضم کنم بنویسم برای من ِآینده. برای روزی که شاید خدا خواست و از این گذر هم گذشتم، ولی پشمک بانو دلش نخواست!‌

روزهای اول سال خرگوش و تجربه خاص پشمک بانو رو هم نخواست که بنویسد. اون که خیلی حیف و به قول خارجکی ها یونیک هم بود! .  (و پای خنده با دوستان شد)

مثل تجربه کوتاه ولی خاص براگا و نیویورک که دفن شد ته خاطرات!


این روزهایی که شمردم برای خودم خاص بود. درباره اش، زیاد با دیگران ِزیادی حرف زده ام. اما میدانم که حرفهایی که پشمک بانو برای من ِآینده می نوشت کم و بیش متفاوت می شد از حرف زدن با برخی از آن دیگران!


باز هوای قلمم، قلمم آرزوست!

باید یه راه تازه پیدا کنم. یا تکنولوژی رو قاب کنم و عطاش رو ببخشم به لقاش یا که یه راه تازه پیدا کنم برای کنار اومدن باهاش، که نه سیخ بسوزه و نه کباب.

بهاری!


وقتی کمال الحق سلامی درگذشت من خیلی حالم گرفته شد. هنوز هم که این همه سال گذشته انگار برای جای خالی بزرگواری که یه پا فردوسی بود برای زبان ما، دلم می گیره. رضا صفدری هم رفت. از دیشب باز یاد مرحوم سلامی هم افتاده ام! انگار هر دو در یک رده باشند برای من! 


از اون شگفت تر اینکه نمی دونم چرا درگذشت رضا صفدری این همه به نظرم شبیه رفتن دایی کوچیکه است! هم اینکه هر دو بهاری رفتند، هم اینکه... نمی دونم اصلا انگار چهره هاشون هم شبیه هست! هر چند نبود! خدا هردوشون رو رحمت کنه. یا هر سه شون رو! 



به همه کبوترهای دو برج:

نخست باید تصویر تازه ای از برج پیشین تو ذهنت بسازی تا بتونی تو برج تازه با همه همه وجود زندگی کنی. تصویری که هر روزه نیست! در حال نیست. کمی دور تر است و فاصله دارتر. 

من، نه آنم که زبونی کِشم از چرخ فلک!

هیچ کس به پشمک بانو بدهکار نیست! هیچ کس به جز خود پشمک بانو!


تو تمام کتابهایی که این اواخر گوش دادم که یه جورایی می خواستند دیدگاهشون رو درباره راز بهروزی بگویند، یک نکته مشترک هست اونم اینکه مسوولیت کار خودتون رو بپذیرید. دنبال دلیل در دیگران نباشید، سرنوشت شما بازتاب رفتار و کردار خود شماست.


خوب راست میگن دیگه. اگر من جایی بازی خورده ام، اگر کسی من رو سر ِ کار گذاشته، اگر کسی منو آدم حساب نکرده و به جای من تصمیم گرفته (رسمه میگن عین مبل گوشه خونه، حالا من خودم رو تحویل می گیرم میگم عین عتیقه های توی کمد! هرچند نفس شیء دیدن یک انسان و بالا پایین کردنش تو چیدمان زندگی یکسان است!).... خلاصه برای تمام این "اگر" ها این من هستم که به او فرصت دادم این کار رو بکنه!


یاد اون مطلب حقوق خدمتکار روسی که یادم نیست درباره کدوم نویسنده نقل شده بیفتیم... وقتی زیادی کوتاه می آییم داریم به هرکسی که در مقابل ماست میگیم تشریف بیارین به حریم شخصیت من و به حقوق من تجاوز کنید. خوب چشم من کور از همون ابتدا زیادی یکی رو بالا نبرم و آدم حساب نکنم که چشمم رو روی کم لطفیهاش ببندم و بعد یه هو ببینم ای بابا ایشون چه کار کرد! خوب از قدیم گفتن «ای دنی آب ز سرچشمه ببند / که چو پر شد نتوان بستن جوی» حالا هِی بشینیم و وقتی آب به حریم شخصی و شخصیتیمون وارد شد بگیم آی داد، آی فغان!! خوب خودت اشتباه کردی که فکر کردی آب خیلی بسیار زیاد متشخص است و اگر تو حریمت رو بهش یادآوری نکنی، هم، خودش این حریم رو رعایت می کنه! 


یه بار می بینی یکی سر ِ کارت گذاشته بفهم و مسیر زندگیت رو عوض کن. نه که هِی بشین و خودت رو بخور که نکنه سر ِکار باشم که خوب البته هستی!!! مثلا این آقای همکار امروز قش قش می خندید که فلانی گفته بیا بریم بیرون تو پارک قدم زنان گپ بزنیم و ایشون گفته می خوام بخوابم دو ساعت دیگه! بعد هم تلفنش رو خاموش کرده و نشسته فیلم دیده! طرف 3-4 ساعت بعد اومده در خونه، ایشون گفتن اتفاقا می خواستم برم ماکسی خرید، می خوای بیا با هم بریم! 


خوب اگر طرف اینقدر برای خودش ارزش قائل نیست که همه برنامه هاش رو می ریزن به هم و می کشونش خونه بعد میگن باش تا صبح دولتت بدمد و باز هم گردنش رو کج می کنه و همچنان یه کسی حسابش می کنه و جانم خطابش می کنه که خوب چشمش کور! طلبی از کسی نداره غیر از خودش! خودش که شأن خودش رو یادش رفته و به یه کسی زیادی اطمینان کرده. 


در مورد همه آدم ها اگر با اولین و دومین کم لطفی هیچ اتفاقی نیفتاد دیگه بالمعطلی! هیچ چیز غیر منتظره نخواهد بود! هر رفتاری، هر برخوردی، هر بازی خوردنی، هر توهینی، هرچی! هرچی! وقتی من خودم برای خودم ارزش و حرمت قائل نمی شوم چه جوری انتظار دارم معجزه بشه و دیگران ارزشی برام قائل شوند؟ 


مثال1: عجیب نیست اگر وقتی مسافری داره میره ایران، کسی چیزی بده براش ببرن. بابا وقتی می رفتن به فلانی گفتن «هرچی» خواستین بدین! خوب اینم 10 کیلو بار آورد! حالا عجیبه که لباسهای شخصی بابا و کاپشنی که زمستان خیلی هم لازم داشتند و اون همه ابزاری که خریده بودند اینجا تو انباری پشت اتاق من مونده؟؟ فکر نکنم عجیب باشه! بابا نه اول کار حریم خودشون رو یادآوری کردند و نه حتی وقتی وسایلشون جا نشد ارزش خودشون رو بیشتر از دیگری دونستند!


مثال2: وقتی لیلای فیلم لیلا عین بز رفتار می کنه باید فمینیست شد و برای عمر بر باد رفته زن ایرانی گریه زاری کرد؟  نه! چشم زن ایرانی کور اینقدر دولا نشه جلوی کسی! لیلا خودش شأن خودش رو از یاد برده و نشسته تماشای بازی دادن خودش! راضی شده به جمله های شعارگونه دوستت دارم و چشمش رو بسته و از خودش یا دیگری نپرسیده خوب وقتی دوست داشتنش اینه، اگر دوستم نداشت چه کار می کرد؟حالا باز هم به لیلا حداقل بعد از دولا شدن ِ بسیار یه جایی رسید که یادش اومد انسان است! 


مثال3: ته تاقاری خونه ما عقلش خوب می رسه. یه بار تو پیک نیک کسی گفته خدا مرگ آقای ایکس شما چرا و به جاش به ته تاقاری گفتند آشغالها رو بگیر و ببر. اونم برده ولی خوب به گوینده فهمونده بین آقای ایکس و او و هر انسان دیگری فرقی نیست! یا این آشغال رو هر کسی ببره ایرادی نداره، یا ...

حالا دیگه تو فلان مهمونی عریض و طویل عید هم نه اون گوینده و نه هیچ کس دیگه ای جرات نکرده بهش بگه پاشو تو پذیرایی کمک کن!!! آشغال بردن که دیگه سهله!


دستاورد: پشمک بانو دنبال حساب کتاب و بستانکاری از کسی نیست! البته تلاش می کنه که استراتژی هاش رو با خودش مرور کنه.

پیوست: با این همه اگر بدهی به کسی دارم خوب اگر دوست داره،بگه! درباره اش فکر می کنم.

روز نو، روز از نو.


«من به آن لحظه فرا خوانده شدم

که سکوت است و سکوت است و سکوت»۱


سالمون هم نو شده است. سریانی، هندی، چینی ... ببر، پلنگ، گربه... فرقی نمی کنه. الهی خرگوش خوبی باشی.



۱ ) این شعر هم نمی دانم از کیست.