این روزها، این روزهای لعنتی...

این روزها خوب بود. لازم بود. خسته بودم. حالا جسما بهترم. روحا هم. خیلی چیزها که مدتها بود میخواست بخوانم خواندم. به یکی دو نقطه ضعفم حمله کردم و راحت شدم. یا دست کم بهتر شدم. خوب بود. کاش عاقبتش هم خوب شود. توکل به خدا.

کاش از باقیمانده روزها هم خوب استفاده کنم. کاش جا نزنم و کم نیاورم. کاش عاقبتش به خیر باشد...


اون بیرون به شدت باران می بارد. 

امروز از صبح، یه حال قمر در عقربی دارم. دقیقا نمیدونم چی شد که اینطوری شد! حال درس خواندن ندارم و لیست خواندنیها هم همچنان زیاد! عین روزهای کنکوره البته خدایی اضطراب کمتری دارم. شاید بزرگ شده ام! 

دیشب بعد از مدتها رفتم فیس بوک گردی. عکسهای ملت  را دیدم که حس خوبی را منتقل نکرد. البته عکسهای خوب هم بود. صبح اول وقت ساعت هشت و نیم آن یکی از سوید ایمیل و بعد زنگ زد. گفت شاید تا هفته آینده کارهای اداری تمام شود. من باز ترسیدم. چنان سرد و مات بودم ، نای جواب دادن نداشتم که پرسید ساعت چنده؟ صبح خیلی زود مزاحم شدم...؟

از آن یکی که قرار بود جمعه مصاحبه باشد خبری نیست... از آن یکی که قبول بود فرم رفرنس بفرستد هم خبری نیست. از آن یکی تر که قرار بود معرفی کند هم... 

دنیا انگار فریز شده! مثل قصه سپید و خاکستری زمان برای همه ایستاده و فقط من بیدارم و می دوم...

باز انرژی کم آورده ام! حس می کنم در قفسم و دلم میخواهد بشکنم این دیوارهای قفس رو. 

خدایا نمی دونم قصه زندگی من رو چطوری می نویسی.... پشت این پیچ چی توی جاده منتظرمه... کاش یه روز بیدار بشم و این روزها رو ورق بزنم و بخندم. کاش همه چیز به خیر بگذرد. این روزها گاهی روزهای دور و سختیهای به خیر گذشته یادم می آید. نمی دانم اثر مدیتیشن و باز شدن گرفتگیهای روح است یا نشانه بد و علایم جنون! 

مثل آن لیسانس نکبت و نفرین شده که از اول تا آخر یک گره را با سختی و کندی به جلو هل میدادم! مثل آخرهای دکترا! مثل آن شبی که سر نماز صدای شکستن قلبم توی سرم می پیچید... مثل آن هفت سالِ سخت... مثلِ مثلِ مثلِ...

این روزها هم می گذرد! خدایا قراره چی بشه؟ 

رفتی و شب پر شد از من، از من و دلواپسیهام. رفتی و من رو سپردی به زوال اطلسیها...

نشانی از یار غار نمی بینم که بگویم تقصیر دنیاست، البته فرشته ها را هم حس نمی کنم! قهر فرشته ها تقصیر من است یا کم لطفی فرشته هاست؟  مدیتیشن می گوید همه چیز در درون توست. درونم دارد عاقل میشود؟؟؟

البته شاید هم این خوبست! رفتنی بالاخره میخواهد برود! یک سال و نیم وسط زمین و آسمان کافی است. خدا رحمت کند افشین یداللهی را. هنوز چهلمش نشده. او گفت مرز در عقل و جنون باریک است، کفر و ایمان چه به هم نزدیک است...

برای من این بیم و امید مظهر حماقت و امید است! تا ببینیم برد با حماقت است یا امید.

 البته مرز در حماقت و امید هم باریک است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد