گزارشی از زندگی وسط فلاش بک!

فردا مصاحبه دارم. اولش زیاد مهم نبود اما حالا دوست دارم توش موفق باشم و به دستش بیارم. حس می کنم به عنوان تجربه جالب  خواهد بود. هرچند ماندگار نیست و از خدا چه پنهان فکر نکنم اگر هم ماندگار بشود ارزشمند باشد. بیشتر به عنوان تجربه نگاهش می کنم. آن دیگری که پیدا شد اما معلوم نیست ادامه داشته باشد البته هیجان انگیزتر و ارزشمند تر است ولی به شرطیکه ادامه داشته باشد! فعلا که سلامی کرد و بعد غیب شد! 

از همه اینها بگذریم. فردا ولنتاین است! امروز نوشتم یک خط. دو کلمه فارسی  و دو کلمه انگلیسی. جوابش البته زیاد دیر نگرد، آمد، کوتاه، خلاصه و نهایت احساسی که میشناسم:

!:)

راستی حالا کجایی؟ در تعطیلات؟ در سفر آنسوی شهر ما با یار غار؟ کنج امن خانه پیش مادر؟ دقیقا کجا؟

بگذریم! من که حتی نمیدانم خودم کجا هستم! تمام آخر هفته  البته انگار وسط یک فیلم بودم. عجیب بود. تماما فلاش بک! انجا بودم توی خیابان وقتی گرسنه ام بود و آن برگرهای ضخیم و درست نپخته را خوردم! تنها مخلفاتش پیاز سرخ کرده بود فقط. خدایی دوست نداشتم ولی گرسنگیست  دیگر! شب اول دنیا مهربانتر بود. bon appetit

می گفتم... رستوران شب دوم خوشمزه بود. خیلی خوردم. از معدود دفعاتی بود که من توی یه رستوران تمام غذا  را تمام کردم! شب سوم و چهارم ملت در بیزینس بودند و من در ابرها. احمقانه میخواستم به تمام معنا زندگی کنم، من ریلکس تر و دنیا کم مهربانتر بود. و آن شب آخر، میخواستم از دست آن هموطن پرحرف راحت شوم ولی نمیشد. سردم بود. خسته بودم، باز کم کم نای حرف زدن و معاشرت کردن نداشتم. حس می کردم رنگم گچ میشود.... راستی کسی حس کرد که خوب نیستم؟ فکر نکنم. چقدر آن دخترک پر حرف بود راستی... ببینم کلاه سرم گذاشتی؟ همبرگر بود و گفتی گوشت گاو! بهرحال بدشانس بودی و دخترک لو داد این بار! همبرگر یعنی هم و برگر! یعنی مخلوط گوشت گاو و خوک! من نخوردم. البته همین که پرسیدی "پس حالا شام چی میخوری"، خودش خوب بود. خدایی  عسر و حرج یعنی همین! پس میشد خورد ولی نخوردم بهرحال. دیگه دلم گوشت نیم پز و آن پیازهای سرخ کرده را نخواست! 

به جبران شب اول که همه به خاطر من از نوشیدنی داغ باز شدند، خودم پیشنهاد دادم. ولی لامصب آبمیوه نبود انگار یک دست آبلیمو! با آن حال شاهکار من!  سرم گیج رفت. درست نمیدیدم انگار ولی لعنت به دنیا که رو به من نبود! البته می دیدم دستهایی که حایل شده بود تا مبادا زمین بخورم. کم کم سرم قرار گرفت انگار!

حال من که زیاد خوب نبود، خسته و بی خواب و تقریبا گرسنه! آخه یه ذره کوکو سیب زمینی هم شد شام؟ ... بعدش البته پیشنهاد خوبی بود و چسبید باور کن

I think now you need some chocolate, let me give this back and then we will go there to have some chocolate

 شکلات با موز خوب بود.و نگاهی به عقب. حس کردم مثل بچه کوچولویی که با لذت بستنی قیفی می خورد، موز گاز میزنم. لبخند، تایید با سر و پلک... better

ذرت بو داده به این بیمزگی نوبر است! نه نمک داشت، نه کره، نه کارامل، خدایی نه شیرین بود و نه شور! اما دست شما درد نکند. بُشری گفته ذرت بوداده تنقلات سالم است. بفرمایید! ایرادنگیر دیگه همه دستشونو زدن توش! بخور دیگه!

واویلا! ختی فکرش را بکن که توی اون سرما دست از جیب درآوریم و باقیمانده اش را بگیریم! یا خدا... 

توی اتوبوس، علنا شوتم کردی باشه اشکال نداره. حتی کمی لجم گرفت از سربزیری آدمها! دنده پهنم؟احمق؟ کورم یا خودم رازده ام به ندیدن؟ لجباز؟ کار خدا بود؟ نمیدانم!

گفتم که عکسها را روی کامپیوتر بزرگ دیدم؟ تازه آن چشمهای ترسیده را کشف کردم. روی گوشی تیره و مسخره من پیدا نبود! تازه دیدم آن غرور و اعتماد توی عکسهای پارک نبود... ببخشید که خوشحالم!  ولی خیلی خیلی خوشحالم!

خلاصه دیروز ....بهرحال بخش کمی از روز را اینجا بودم. نخندی ولی بعد از دو ماه انگار تازه فهمیدم که توی کنفرانس دو دستی دست داده ام! یک دست یا دو دست، مهم نیست. مهم ارتباط است. موبایل باید شارژ شود، دوشاخه یا سه شاخه... شارژ شد و کیف داشت. شما چطور؟....

راستی... اگر کسی تعارفی کرد اقلا بگویید به همچنین! مرسی هم البته خوب است اما میگفتید به همچنین خوبتر بود...

نگفتی آخر الان کجایی؟؟

راستی! امروز قرآن را باز کردم. سوره قصص بود آنجا که خدا به موسی گفت نترس تو در امنی.

بنابراین تصمیم گرفتم که نترسم. به قول کتاب پنیر.فقط اینجا نوشتم تا  اگر روزی خواستم نهیب بزنم به خودم که چرا احمقم یادم بیاید که خدا اجازه داده بود. خدا گفت نترس و نترسیدم!

برای مصاحبه فردا هم دعا کنید! الخیر فی ما وقع. عجیبه که حس می کنم مرخصی هستم نه بیکار! توکل به خدا!

بعد نوشت: راستی یک هفته با یار غار خوش گذشت؟ دلیل و شاهدی ندارم. صرفا یک هفته غیبت و قدرت استدلال... 

خدای من بزرگ است. خدا همیشه بزرگ است. در پناه خدا باش! من هم در پناه خدا هستم. 

درباب فراموشی خویشتن...

امشب این جمله از مونولوگ پایانی فیلم "ترانه های ناتمام" به نظرم قشنگ اومد. گفت آیه است. اما نمیدونم کدوم آیه و اساسا از کدوم کتاب مقدس؟

"هر کس خدا را فراموش کند خدا نیز با او چنان کند که او نیز خود را فراموش کند"

به قول مامان جون و حاج آقا خدایا به خودمون واگذارمون نکن...