شکر...

امروز از اون روزهاست که باز باید گفت «خدا رو شکر»! خیلی هم شکر... خدایا برای فردا و فرداها  هم خیلی رحم کن. آمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن.

جٌل!

سرکار گذاشتن هم یه بار و دو بارش خنده داره بعد از یه مدت دیگه نه خنده داره، نه هیجان انگیز و نه جالب! می دونی کارش لطفی نداره ولی هیچ واکنشی هم در مقابلش نشون نمی دم. بذار فکر کنه خیلی زرنگه، بذار فکر کنه اونقدر هنرمنده که ملت رو باز و باز و باز سرکار بذاره. بذار دلش خوش باشه کسی بخیل نیست. ولی خوب از خدا که پنهون نیست خودش رو جُل می کنه فقط!

چشم چشم دو ابرو :)

هر دبیری برای خودش توی کلاس یه گل سرسبد داره. بچه ها هر کدوم تو یه چیزی نابغه هستن و می درخشند. یکی تو فیزیک، یکی تو شیمی، یکی ریاضی، اون یکی ادبیات... نابغه کلاس حرفه و فن هم من بودم که هر کار عملی که بچه ها تو کل سال انجام می دادند رو توی یه ثلث تکمیل می کردم. و کارهای بافتنی و قلاب بافیم هم که یکدست و زیبا بود. البته انکار نمی کنم که برای ابردوزی و مغزی دوزی، یعنی اصولا تو دوختن اون پیش بند کذایی مامان خیلی تقلب داد. یعنی دروغ چرا همه چرخهای روی کار رو خودش کرد دیگه!  وگرنه من کجا ابردوزی اون سیب سرخ قلمبه کجا!


شاید واقعا تابستانهای سالهای راهنمایی اوج خلاقیت من بود. هنوز نه درگیر کلاس کنکور و استرسهاش شده بودم و نه درگیر ترم تابستونه و قس علی هذا. یعنی اگه هنوز قلاب بافی مد بود یه دو سه تا خونه با اون همه رومیزی که من بافتم و تو زیرزمین انبار شده تزیین می شد. ولی اون رومیزی ها ابتکار من نبود. از کتاب می دیدم و صرفا برای سرگرمی می بافتم. به قول خارجکی ها سیگنیچر من نبود.


شاید کاری که واقعا تجلی روحیات من باشه، سبد میوه ایست که بافتم. با رنگهای مختلف یه عالم میوه با قلاب بافتم و توش رو با پنبه پر کردم. توت سفید، پرتقال، سیب، توت فرنگی، خیار، آلوچه و .... خدا رو چه دیدی شاید یه روز این کیک پست قبلی رو هم با قلاب بافتم. همه اش یه طرف این چشم چشم دو ابروش...