بر بال آرزوها...

به زودی عمر همکاری من با این گروه یک سال و نیمه میشه. از این مدت هفت هشت ماهه اخیرش عجیب بود. بسیار یادآور خاطرات 12 سال پیش، وقتی کارم رو تازه تو ایران شروع کرده بودم میفتادم. رفتارهای بچگانه و غیر حرفه ای. بچ بچ های زشت. زیرآب زدن و خودنمایی و منم منم کردن عین یه گروه بچه دبستانی و مهدکودکی که برای معلمشون خودنمایی می کنن...

و همه اینها از وقتی اتفاق افتاد که یه آقای محترمی اومد تو جمع ما! می شناسینش حتما و خداوند شریف را آفرید... ایشون یه زمانی در دانشگاه خیلی بسیار زیاد عالی رتبه شریف فوق لیسانس خوندن و البته بقیه انسانهای غیر شریفی بی شک عقب مانده ذهنی هستن!


از همون اول که قبل از اومدنش، زنش با دروغ و تظاهر طرح دوستی ریخت تا از دهنم حرف بکشه و بفهمه چند و چون تو این گروه و با این پست کار کردن چیه.... تا روزی که این مردک فارغ التحصیل شد و با همون عنوان ولی نیمه وقت بین ما حاضر شد و یک روز در میون تو اتاق رییس بود، تظاهر هاش، دروغ هاش، نامردی هاش... 

چقدر هر دوشون شبیه آدمهای محترم هستن و چه باطن دروغگو و متظاهری دارن! از همون روز اولی که اومد، پاشو گذاشت رو شونه های هرکسی که دم دست بود تا بره بالا! 

هر چی من سعی می کردم فاصله ام رو باهاش حفظ کنم روسا می چسبوندنش به من! چه سیاستی پشت این کارشون بود نمی دونم ولی هر ثانیه این همکاری چقدر عذاب بود!

دیروز ناگهان یادم افتاد یک سال و نیم پیش اولین روزی که از در این اتاق رفتم تو چه حسی بهم دست داد! چقدر مثبت، چقدر دوستانه و چقدر با احترام به همه سلام کردم...  چقدر صادقانه هرکاری از دستم براومد برای کمک به هرکدومشون کردم....


البته مدتی هست که شکی ندارم دیگه نمی خوام اینجا بمونم ولی دلم می خواست با حس بهتری ازشون جدا می شدم. ده سالی هست که من از شرکتی که تو ایران باهاش کار می کردم جدا شدم. ولی هنوز با رییس سابقم در تماسم و عید و روز معلم و روز تولدش رو بهش تبریک میگم! شاید زمان که بگذره آروم آروم از اینها هم خاطرات بهتری داشته باشم! 


شاید اون روز، همون روز اول، یه جایی، فقط برای یه لحظه خدا فراموشم شد... و همه این هشت ماه دارم جواب اون یک لحظه رو از خدا می گیرم! که یاد بگیرم به خدا اعتماد کنم و روی ظاهر آدمها قضاوت نکنم! 


خدایا می خوام سوار بالهات بشم تا منو از بین تیرهای چپ و  راست آسمون زندگی به سلامت رد کنی! خدایا میشه این بار دیگه منو ببری وسط یه سری انسان؟ از این همه دروغ و پستی و تظاهر و آدم نمایی خسته شدم. قَسَمِت میدم که این بار منو با یه سری انسان شریف با باطن موجه محشور کنی. بسّه این همه آدم نمایی و ظاهر موجه! 


به قول خانم اسکاولشین مجرای تحقق اراده الهی رو نباید تعیین کرد، ولی خداجون اگه صلاح می دونی دیگه رییس عرب ما را بس! خواهش می کنم .... البته الخیر فی ما وقع! هرچه از دوست رسد نیکوست .

کفشهایم کو؟...

زمان زود می گذره و چشم به هم می زنی می بینی ماه بعد و ماه بعد و ماه بعد.... به زودی سال 2014 به نیمه می رسه. 2014 رو در جوار حضرت تایلنول، خوب شروع نکردم ولی تا اینجا اتفاقهای کم و بیش خوبی هم افتاده که جای شادی و شکر داره. نمی دونم تو نیمه باقی مانده چی منتظرمه. گذشت سریع زمان به خودی خود نشون می ده که در حال زجرکُش شدن نبودم که گذر زمان رو نفهمیدم ولی خوب گاهی هم نگرانم که عمر آدم به کار و خواب و خوراک و کار و خواب و خوراک و کار و ... می گذره و....؟

حالا بگذریم. لابلای همه اینها دلم یه سری دوست و همکار خوب می خواد! دنیای این روزها زیادی جهان سومی شده! نمی خوام نژادپرست باشم و غر بزنم ولی فقط دو تا واکنش به یه رویداد رو میگم که بگم چی داره بهم انرژی منفی میده.

رفته پیش آقای چینی خیلی بسیار زیاد معروف بهش گفته نمره ترم اولت کمه.

رفته پیش آقای فرانسوی بهش گفته از ترم دوم انگیزه پیدا کردی نه؟ آفرین! وقتی دور و برت رو شناختی خوب خودت رو نشون دادی.

حالا بگین ایراد نگیر! نگو این دانشگاه انگار اصلا تو قاره آمریکای شمالی واقع نشده!

نگاه شرقی و جهان سومی همبشه پر از سرزنش و انرژی منفیه. دنبال متهمه. پر از خاک تو سرت با این کارکردنته! نگاه غیر جهان سومی راهکار میده. اصلاح می کنه. اومده که درستش کنه. چشمش گاهی "هم" مثبت هاش رو می بینه. بارها اینو گفتم که ترم اولی که پا توغربت گذاشتم یه درس داشتم که باید مقاله ها رو سنتز و آنالیز می کردیم و اونجا اگر فقط نکته های بد مقاله رو می گفتیم نمره خودمون کم می شد چون با غرض ورزی رفتار کرده بودیم. استادمون می گفت هر چیزی که تو دنیا وجود داره حتما یه نکات مثبتی هم داشته و گرنه هرگز به وحود نمیومد!!

دلم انرژی مثبت می خواد. نگاه مثبت می خواد. دوست ندارم خودم یکی از همین منبعهای انرژی منفی باشم. تفاوت آشکاری بین روحیه ام و سطح انرژیم بین پارسال و امسال می بینم! واقعا شبیه همین آدمها شدم. خسته شدم از تلاش برای تغییر کردن/دادن و مشت به دیوار سنگی کوبیدن! امیدوارم بتونم خودم رو بازیابی کنم. داشتم فیلم بشارت به شهروند هزاره سوم رو می دیدم. کاری ندارم فیلم چی بود و چه هدفی داشت فقط یه نکته: خانم معلم فیلم که رفته بود تا به همه انرژی بده هم اون آخرها شکلکهای خوشحال روی تقویمش به صورتکهای ناراحت تبدیل شدند.

منکر تغییرها و بهتر شدنهای محیط اطرافم نیستم. ولی اگه انرژی که از دست میدم بسیار بیشتر از چیزی که می گیرم باشه چی؟ شاید باید پاشنه کفشم رو "وربکشم" و بزنم به جاده! هان؟

چند سال پیش از روزی گفتم که پشمک بانو منفعل نبود... خوب من تو اون مقطع کارم رو از دست دادم. ولی واقعیت اینه که اگه یه کار درست تو اون مقطع کرده باشم همون بود که منفعل نبودم! گاهی باید به آدمها یادآوری کرد که حق نداری توهین کنی، استثمار کنی، و ....

حالا چی؟ باز باید منفعل نباشم یا باید صبور بود؟ خدا می دونه. نمی خوام بی انصاف باشم ولی....

 خداجون منو سوار بالهات کن! راه درست کدوم طرفه واقعا؟

چه می دونم والا! شاید باز باید یه کم کتابهای دکتر وین دایر رو گوش بدم!