اگه بشه چی میشه ....

پرده اول: پسر عمه اومده بودند خداحافظی از بابا اینا که برن حج. بابا برای التماس دعا گفته اند دعا کنید بتونیم همه خانواده با هم بریم مکه. این قدر همه پر و پخشیم که خیلی سخته هماهنگ شدن.


پرده دوم: بعد از نود و بوقی رفتم توی فیس بوک دیدم آخ جون چه خبره یه عالم آدم خوش تبپ جمع هستند! از مامان پرسیدم هفته پیش مگه چه خبر بوده؟ گفت ته تاقاری خونه رفته جشن عقد دوستش. به عبارت دقیق تر، اولین دوستش که ازدواج کرده...


پرده سوم: فرزند ارشد خانواده تو جلسه حواسشون پرت شده و نصف حرفهای جنابشان رو نفهمیدن. حواسش کجا بوده؟ اگه گفتید؟

.

.

.

.

حالا اگه ته تاقاری خونه ما خواست ازدواج کنه ما چه جوری می تونیم جمع بشیم؟ هماهنگ میشیم؟ این کارها کار داره باید زودتر بریم نمیشه که مثل مهمون بریم و بیایم که!!!


نتیجه اخلاقی: یه ویدیویی بود از TED*، سانی خانم چند وقت پیش گذاشته بود تو فیس بوک... همون! 


نه که عروس و داماد پشت در آماده اند، فقط بلیط و مرخصی ما مونده بود! 


برای ثبت در تاریخ 7-کاملا همین جوری

در مجموع تست هوش و غیره پاس شده! بچگانه از پله بعدی فرار کردم. البته دبر و زود داره سوخت و سوز نداره! ولی خوب آرامشم اینطوری شاید بیشتر بشه! 


هفته آینده میان ترم است و مثال و اسلاید دوره برای جلسه قبل امتحان، آماده کردم. سوال کوییز هم آماده است! کاش نمره هاشون خوب بشه. گناه دارن. 


اوووه! حالا کی حال ورقه صحیح کردن داره! 


سر استاد جان البته به شدت بی کلاه مونده! 


چقدر فکر تو کله امه!


یعنی آخرش چی میشه؟!؟!؟!؟ نمی دونم چرا حس کردم اندیشه های پریشان امشب رو باید ثبت کنم. یه حسی میگه که مهمه! همین جوری بی دلیل!

این نیز بگذرد.

یه چیزی ته ته مغزم خسته است. دیروز تست هوش می دادم! و ذهنم خیلی خسته شد. یاد امتحان ورودی مدرسه تیزهوشان افتادم. کلاس پنجم بودیم. اون وقتها با بی خیالی تست می زدم وقتی هم اومدم خونه خسته نبودم. اما دیروز بعد از 90 دقیقه چنان خسته بودم که حتی نفس نداشتم دوش بگیرم. حسهای متناقض ... یاد بچگیها بخیر. چه بی خیال و بی دلواپسی امتحان دادم. اگر اشتباه نکنم تو کتاب از پاریز تا پاریس دکتر باستانی پاریزی بود که نقل به مضمون می گفت وقتی فکر کردی چکار می خوای بکنی و دل به دریا نزدی پیر شدی. خوب حالا در آستانه تغییریم. اولیش از جمعه کلید خورده. نمی خوام برخورد پیرانه کنم .... سعی می کنم بهش لبخند بزنم. در عین حال نمی خوام بهش فکر کنم. نمی خوام درباره اش نقشه بکشم و برنامه ریزی کنم یا حتی نظر بدم. شاید خسته ام. انگار دلم می خواد بگم دست از سرم بردار دنیا. و این دنیا هم که لجباز! شاید هم حس می کنم باید صبر کنم تا ببینم یعدش چی میشه! 


می خوام بشینم یه گوشه و باز تماشا کنم. وقتی آخرش هرچی خدا بخواد همون میشه خوب پس زودتر شر رو بکن خدا! به قول عزیزی "دیده و دل بیخودی خون می شود / آنچه باید آن شود، آن می شود." خوب پس تمومش کن دنیا. خوب، تمومش کن. تو این شش ماهه اخیر، یه شیشه نسکافه رو خودم تنهایی تقریبا تموم کردم. نمی دونم اون مقداری که تو دانشگاه می خورم رو هم بهش اضافه کنیم این "تقریبا" میشه تحقیقا یا اینکه از یه شیشه هم می زنه بالا. دلم می خواست می خوابیدم. یه خواب آرام. این اواخر حتی تو خواب هم انگار نیمه بیدارم! این هفته شکر خدا دانشگاه تعطیل بود ولی برای هفته آینده خیلی کار دارم، خیلی! پاشم شال و کلاه کنم که دنیا شوخی بردار نیست. به قول بابا بزرگ خدابیامرزم شل بگیری سفت می خوری عین یه کِش! 

من و این همه خوشبختی!

اگر سالهایی که در خدمت علم و دانش "گیس سیفید" کردم رو بشمارم .... خیلی می شه! به جرات می تونم بگم که از بین تمام این سالها دو سال و هفت ماه فوق لیسانسم کودک درون کمی سر به راه بوده ولی بقیه اش قربونش برم همه اش به نبرد تن به تن من و کودک درون گذشته! میگم خدا جون قرار نیست چیزی عوض بشه؟ یعنی میاد روزی که من صبح چشم باز کنم و ببینم نیازی نیست من با چکش بیفتم به جون کودک درون! حالا یا خودش با انگیزه نشسته باشه سر مشقهاش یا خدا بخواد و مشقی نباشه! ای خدا... 


میگم خدا جون من غر نمی زنم ها! اشتباه نشه یه وقت. می دونم که لطف بزرگ توست که این روزها چنین است. فقط اینکه می ترسم سهل انگاری من و/یا کودک درون کار دستم بده. با من بیا خدا جون تا آخر این راه. گام به گام! آمین!


گر بریزی بحر را در کوزه ای،      /     چند گنجد؟ قسمت یک روزه ای!

تو این شک نیست. می ترسم کوزه ام ترک بخوره و لایق لطفت نشم. مراقب من باش خدا جون. مثل همیشه. بردباری خونم پایین اومده. راستی سهم من کدومه؟ کجاست؟ نزدیکه؟ دوره؟ خیلی مونده؟ چه خوبه که تو هستی خدا جون.