من و این همه خوشبختی!

اگر سالهایی که در خدمت علم و دانش "گیس سیفید" کردم رو بشمارم .... خیلی می شه! به جرات می تونم بگم که از بین تمام این سالها دو سال و هفت ماه فوق لیسانسم کودک درون کمی سر به راه بوده ولی بقیه اش قربونش برم همه اش به نبرد تن به تن من و کودک درون گذشته! میگم خدا جون قرار نیست چیزی عوض بشه؟ یعنی میاد روزی که من صبح چشم باز کنم و ببینم نیازی نیست من با چکش بیفتم به جون کودک درون! حالا یا خودش با انگیزه نشسته باشه سر مشقهاش یا خدا بخواد و مشقی نباشه! ای خدا... 


میگم خدا جون من غر نمی زنم ها! اشتباه نشه یه وقت. می دونم که لطف بزرگ توست که این روزها چنین است. فقط اینکه می ترسم سهل انگاری من و/یا کودک درون کار دستم بده. با من بیا خدا جون تا آخر این راه. گام به گام! آمین!


گر بریزی بحر را در کوزه ای،      /     چند گنجد؟ قسمت یک روزه ای!

تو این شک نیست. می ترسم کوزه ام ترک بخوره و لایق لطفت نشم. مراقب من باش خدا جون. مثل همیشه. بردباری خونم پایین اومده. راستی سهم من کدومه؟ کجاست؟ نزدیکه؟ دوره؟ خیلی مونده؟ چه خوبه که تو هستی خدا جون. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد