از پله ها بالا رفتم.

می نویسم تا یادم بماند... من امروز از اون پله ها رفتم بالا! من امروز از اون پله ها رفتم بالا... سرچهارراه، نبش فروشگاه یاسمین، طبقه دوم اومگا. 6-7 سال پیش تلفن این محل رو نوشتم ولی هیچوقت پاهایم دنبالم نیامد که برم از پله ها بالا. حتی دستهام جلو نیامد که زنگ بزنم و بپرسم... هشت سال پیش مدارکش را ترجمه کردم که امروز اصلا اعتبار چندانی ندارد ولی هیچوقت پاهایم با من نیامد تا از پله ها بروم بالا...

همین طور که دراز کشیده ام، یک خستگی عظیم در عمق وجودم حس می کنم و اشک آرام آرام جاریست بی که بتوانم کنترلش کنم. انگار کودک درون اشک شوق یا اشکی از سر رها شدن میریزد. سالهاست دلم میخواست این کارت ناقابل توی کیفم باشد، هنوز هم نیست اما رفتم از پله ها...باشد که به زودی به این نقطه ضعفم هم غلبه کنم...  که دیگر نترسم از سرگیجه یا بی همتی هر چیزی که بانی اصلی دیرکردنم بود. دیر نباشد روزی که بالاخره من هم این کارت رو توی کیفم داشته باشم. این اواخر نبودن این کارت توی کیفم اذیتم میکرد هنوز هم البته میدانم که اگر حالم خوب نبود و حس کردم ممکن است سرگیجه داشته باشم... نه هیچ چیز مانع نمی شود. من این کارت رو می گیرم. من به این نقطه ضعف غلبه می کنم ، من یک بار دیگر به دل آتش میزنم و برای همیشه این مساله را حل می کنم... قول میدهم. به پشمک کوچولوی درونم قول میدهم که دیگر نمی گذارم حس بدی از نداشتن این کارت داشته باشد. قول میدهم.


راستی یادم نرود... اصلا امروز از صبح با یک حس خستگی بیدار شدم. دیشب تا صبح خواب میدیدم. چه خبر است؟ این انرژی کوندولینی است که در درون من به راه افتاده و مشغول درمان و بازکردن چاکراههاست؟ یا چی؟؟ تا صبح خواب میدیدم. صحنه های تکراری. توی کنفرانس وقتی ساکم را برداشتی. پیشترها وقتی حالم بد بود بعد از آن روز پوستر و بارم سنگین بودمی خواستی کمک کنی، نگاه کردی اما نه تو جلو آمدی و نه من کیسه را دادم... این بار اما جلو آمدی... اینها خوب است یا بد؟ نشانه عادی شدن است چون حالا یار غار هست که عادی شوی؟ یا همانطور که من با کودک درونم می جنگیدم که توی پستو قایم نشود از پستوی خودت درآمدی؟ تا صبح توی فلاش بک بودم. هم با حس منفی، هم تردید روشن. خدایا من که دیشب گفتم همه چیز را سپردم به خدا. نمی فهمم. حکمت این خوابها، حکمت حسهای نامعلوم... عقل بشر و حقایق موجود چیز دیگری می گوید. یعنی اصلا دل من هم معلوم نیست چیزی می گوید؟ خدایا گفتم و باز هم می گویم. هرچه هست و نیست را می سپرم به دست تو. ببین بلند می گویم که والله عقلم نمی رسد! رهایم نکنی خدا.کمکم کن. آمین


راستی دوشنبه عصر امتحان دوم را دادم. برای من پیشرفت بزرگی است! باور کن. دو سه ماه پیش در یک چنین روزی امتحان خیلی ساده تری را اصلا خوب ندادم. تا همین جا که رسیده ام هم مهم است و سپاس خدای من. اما کاش جلوتر بروم. کاش بخواهی و لایق باشم که جلوتر بروم. کاش بخواهی و بتوانم که تا آخر آخر آخر برسم... کاش آن جهش قورباغه ای که آرزو دارم اتفاق بیفتند.  چقدر این مدت فشار بوده... چقدر این مدت بار بلند کرده ام. خدایا ممنونم. اما بیشتر هم می خواهم. من هنوز پر از آرزو هستم خدا. شکر برای نعمت، پوزش برای تقصیر، تمنای بخشش و می دانی که جز تو هیچ کسی را ندارم. برای باقی راه هم کمکم کن. آمین!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد