هدیه شعبان و بقیه ماجرا....

این اواخر روزهای خوبی هم بوده است. با دوگروه مختلف از یک شرکت مصاحبه کردم و درست وقتی به سویدی ها گفتم قرارداد را تنظیم کنید، درست شب نیمه شعبان یکی از آن دوگروه دعوتم کرد. عیدی نازنینی بود. هفته پیش قرارداد را امضا کردم البته هنوز چند هفته ای تا شروع کار وقت هست. آن  دومی هم البته امروز گفت که شما برای گروه ما زیاد بودید ولی به دیگران معرفی می کنیم که خبر دادم ممنون،نیازی نیست... 

از همه اینها که بگذریم چالشی که هفته هاست مشغولم کرده و برایش خودم را آماده می کنم: امتحان اول ظاهرا بد نبوده یا حداقل زیاد بد نبوده و برای امتحان دوم معرفی شده ام. تا همین جا هم خیلی خوب است. خدا را شکر. دارم باز درس می خوانم. چند روزی تا هفته آینده فرصت است. 

از آن مهمتر وسوسه اینکه شاید بروم سوید و با این همه وسیله چه کنم... باعث شد خیلی از وسایل به دردنخور دور و برم را بفروشم و از این بایت بسیار خرسندم... هرچند هنوز یک عالم خرت و پرت دیگر هم هست که آگهی زده ام... امیدوارم آنها هم به مقصد برسند و من راحت شوم. از این خرت و پرتها که رها می شوم انگار سبک می شوم. اغلب پر از انرژی منفی هستند انگار! کتابهای زیادی به دست علاقمندان رسید. یادواره لیسانس لعنتی، یادگار آن رییس روسای عجیب غریب مراکشی و جا مانده از یک کشور کمونیستی اروپای شرقی. انرژ منفی آن ترشی هفت ساله... خیلی هاشان رفته اند و چندتایی هم هنوز مانده...

فعلا اما باز درس می خوانم. خدایا کمکم کن. به شدت دلم میخواهد تا آخر بروم هرچند ترسناک می نماید. هرچند راه درازیست، اما دلم معجزه می خواهد.

گهگاه مدیتیشن می کنم. تا رها شوم تا آرام شوم تا بهتر شوم. تا از این همه فکر مزخرف و دلواپسی بی سر و ته نجات پیدا کنم. چند نقطه ضعف خاص مد نظرم هست که امیدوارم بتوانم برطرف کنم تا آرامش و اعتماد به نفسم بیشتر شود. راه درازی در پیش است. اما خدای من بزرگ است. 

خدایا 2016 پرچالش بود، 2017 شبیه دوران نقاهت و درمان است. کند و آرام و در نوع متفاوتی پرچالش میگذرد. کمکم کن تا به سلامت از آتش رد شوم.

و شما... از سفر زیبایتان عکسهای زیبایی گذاشتید و سپاس... نمی دانم هرگز ممکن است بگویم و بدانی یا نه اما اینجا می نویسم که خودم فراموش نکنم. 

نمی دانم دل من آنجا بود یا فرشته ها اینجا بودند....عجیب بود که نیمه های شب انگار کسی در اوج خواب صدایم میزد. باور کن منگ خواب بودم. شبیه از خواب پریدن نبود که یه هو هوشیار شوم.  انگار کسی با اصرار صدا کند و بیدار نشوی... (شبیه این حال شبی که کسی مسافر بود اتفاق افتاد، همان شبی که خواندند ای قوم به حج رفته کجایید...، البته آن شب زودتر از خواب پریدم... آن شب هم نمی دانستم روح سرگردان من بود یا فرشته ای که به نیابت کسی صدایم میزد) 

نمیدانم چه حسی بود. عمیق خواب بودم. شاید رسیده بودی یا شاید شیطان به جای فرشته ها اینجا بود. کسی مرا از عمق خواب می کَند.آخرش در همان منگی چشم باز کردم نفس نفس میزدم انگار! نفسی کشیدم و درتاریکی دوباره خوابم برد... بعد گفتم لطفا سخنرانی را به اشتراک بگذارید. دو خط نوشتی که فکر کردم نمی شود و عصبانی شدم ولی فردا سخنرانی در دسترس همه بود... گفتم ممنون، سلامم را به آسمان زیبا برسانید، دیرتر گفتی می رسانم... بهرحال حس نیمه عصبانی داشتم... چند روز بعد صبح انگار کسی صدایم می کرد که صبح است بیدارشو و آسمان را ببین... باز انگار فرشته ای مرا می کَند از عمق خواب. آسمان من البته آفتابی بود هشت یا هشت و نیم صبح...

چندروز بعد عکسها را دیدم داشتم ناهار میخوردم و فیلم می دیدم. حتی صدای تلفن را نشنیده بودم...  عکسها را که دیدم، آن آسمان ابری و دلگرفته دمادم طلوع صبح، آن غروب ساحلی زیبا، آن حال بارانی... ناگهان عجیب هق هق گریه کردم. شاید هرگر اتفاق نیفتد که بگویم تا بدانی، وقتی از آن آسمان ابری و طلوع صبح عکس می گرفتی من هم بیدار شدم... اینجور چیزها را نمی شود توضیح داد!مثل خوابی که تعبیرش را نمی فهمی... یکی می گوید خودت در ضمیر ناخودآگاهت می اندیشی، الزاما واقعی نیست. آن یکی می گوید ضمیرناخودآگاهت پیش از تو رفته و می بیند. بعدها تعبیرش را می فهمی... بهرحال آنچه مشترک و احتمالا مهم است اینست که فعلا سروته خواب برکسی معلوم نیست! مثل یار غار و فرشته حاضر و غایبی که لحظه لحظه با من است... بودنش ایراد خاصی ندارد. حال غمگین کلافه ام می کند.

راستی این هفته با یار غار بودید؟ حالا کجاست؟ با شما؟ بگذریم. به من چه؟ آخر بازی فرشته من و یار غار تو هم بالاخره یه طوری میشود... یه روزی از روزهای خدا وقتی خدا خواست یا به مقصد میرسم یا باور می کنم آنچه عیان است همان واقعیت است! 

 مهم برای من فعلا چالش هفته آینده است...کاش از امتحان دوم هم به سلامت عبور کنم. هرچه صلاح است... ولی خیلی دوست دارم بروم و برسم...  پارسال نشد که حتی تلاش کنم. امسال عذر و بهانه ای نیست! باید تمام تلاشم را بکنم. خدایا بخواه که این بار بشود. البته معجزه لازم است میدانم ولی قدرت خدای من بزرگتر از همه معجزه هاست...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد