خاموشی!

حالا اصلا کی گفت من مخاطب این حرفم که بخوام بهش فکر کنم یا پاسخ بدم؟



پ.ن. امروز تمام دانشکده رو گلبارون کردم! و البته کلی هم تحویل گرفته شدم. خوب حالا اتاقم خلوت شده. آماده است که با شروع سرما، گلهای توی بالکن رو بیارم توی اتاق. حسابش از دستم در رفته که شمار گلهایی که تو این شش ماه به دیگران دادم چقدربود. فکر کنم بیشتر از  پنجاه تا شده باشه. 

آدمهای دورو یا جامعه دوگانه.

حق با لوک است. جامعه ایران یه جامعه دوگانه است. (این دقیقا عبارتی است که لوک به کار برد).  همه جا جار می زنیم که مشروب در ایران حرام است اما دوست لوک که شیرازی است آدرس یه محله که شرابش تو شیراز معروفه رو به لوک داده! ادعا می کنیم که حجاب داریم اما وقتی از ایران برمی گردیم عکسهای خانمهای آرایش کرده در مهمانیهای مختلط خانوادگی رو به دوستانمون نشون می دیم و ... و... و... 

از اینکه برگشت گفت من از چنین جامعه ای خوشم نمیاد زیاد حس خوبی نداشتم. ولی حرف لوک به نظر درست میاد. 


امروز چندان سرحال نبودم و تو تختم دراز کشیده بودم. برای اینکه حوصله ام سر نره داشتم اوا لونا (Eva Luna) می دیدم. راستش وقتی پیش مامان بودم برام عجیب بود که چطور مامان وقتی این سریال رو می دید فحش نمی داد و از نظرش آقای محترمی که از زن اولش یه بچه داره، زن دومش رو یک سال بعد از ازدواج می خواد طلاق بده، دختری که دوستش داره سر و کله اش پیدا شده و شبهاش رو هم با یه معشوقه می گذرونه، همچنان شخصیت محبوب سریال به حساب میاد. حالا دارم گهگاه قسمتهای پیشین رو می بینم که بفهمم سر و ته قصه چیه.


داشتم فکر می کردم که زشتی های این قبیل قصه ها خاص یه جامعه بیچاره و سطح پایین آمریکای جنوبی و مشخصا مکزیکی نیست که ایده آلشون این باشه که کلفت یه خونه اعیونی بشن و بعدش هم آخ جون.... حالا نه با این فرمت ولی با شکل و شمایلهای دیگه اش تو جامعه خودمون پر هست! فقط ما مثل کبک سرمون رو می کنیم توی برف و انکارش می کنیم. یاد فلان استاد خوشناممون افتادم! همون که می گفتن کلاسهای تفسیر قرآنش معروفه. همون که بچه های زن اولش تو رشته های تجربی درس خونده بودند و معمولی بودند، اما بچه های زن دومش نابغه های رشته های فنی بودند و کاملا سرشناس توی دانشگاه! (از بچه های زن دومش از شوهر اول اطلاعی در دست نیست! ) همون که ماجرای طلاق و بعد ازدواجش با فلان خانم مدیری که تو کلاسهای تفسیرش شرکت کرده بود، قصه هفتاد من بود... بگذریم! 


یه چیز جالب اینکه، اون وسط خیلی اتفاقی یاد یه ماجرای قدیمی افتادم. وقتی درس تکنیک پالس رو با همون استاد، می گذروندیم یکی از همکلاسیها از من جزوه خواست.  وقتی پسر بیچاره دفتر رو بهم پس داد گفت که من با اجازه تون اولش یه شعر نوشتم. به رسم اون روزها ن.ب فلان دوست پر ماجرای سیزده رجبی هم شونه به شونه ام بود (مثل اغلب روزها).  جزوه های اون درس رو توی یه دفتر صد برگ معمولی می نوشتم که با یه کاغذ کادو با طرح پَر ِطاووس جلدش کرده بودم و تازه یه جلد نایلون هم روش بود. اون درس خاص رو با خودکار آبی و سبز (برای عنوانها به جای قرمز) می نوشتم. 


خوب اون شعر رو با مداد سیاه نوشته بود و به سادگی می شد پاکش کرد، بی سر و صدا. هرچند هیچوقت پاکش نکردم و حتی هنوز میشه رفت این دفتر رو تو کمدهای پایین کتابخانه اتاقم پیدا کرد.  اون شعر این بود:

آتش آن نیست که از گریه او خندد شمع / آتش آنست که بر خرمن دیوانه زدند!


و من شاید هزار بار این شعر رو خوندم که بفهمم خوب حالا که چی؟! و نفهمیدم! پسر بیچاره! به کاهدون زده بود! 


بعد از اون دیگه از من جزوه نگرفت. همیشه از ن.ب جزوه می خواست. ای بابا! بیچاره. فکر کن که آدم سیزده سال و اندی بعد تازه به صرافت بیفته که شعر نوشتن اول جزوه مردم برای توصیه اخلاقی و درس زندگی نیست!  یعنی فکر کن!  

تعطیلات امسال...

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد...


خوب این هم تعطیلات امسال که نمکش اون همه افطاری و دعای ابوحمزه بود و شکرش هم شد نامزدی (عقد) یکدانه دختر خاله جان. برای عقد تنها پسرش که نبودم باز این بار خوش شانس بودم. مراسمشون خونه دایی جان بود. به عبارت دقیق تر خانه سایق پدربزرگ. به قول دایی همون جایی که سی و سه سال پیش عقد خود خاله برگزار شده بود (سی و دو سال و یازده ماه پیش).


به رسم مرسوم گفتند که عروس رفته گل بچینه ... پدر داماد هم وقتی نوبت پسرش شد خندید و گفت داماد رفته رز بچینه . آره خوب، آمده بود که رز خاله بنده.... تمام وقتی که عروس توی سالن سر سفره نشسته بود و ورد جادو خوانده می شد، خاله توی هال بغض کرده بود و اشک می ریخت. از من بپرسی بی تاب دخترش بود ولی خودش می گفت یاد دایی کوچیکه افتاده که همه کاره عروسی پسرش بوده ....


شاید هم واقعا علتش همینی بود که می گفت. دور سفره رو فقط فامیل پدری عروس پر کرده بودند و کل فامیل مادریش که البته زیاد هم نبودند) توی هال با چشم های قرمز تماشا می کردند. آره خوب واقعا به قول پسر خاله هرجا نگاه می کردی حاضر بود....


از این لحظه ها که بگذری دیگه بقیه اش شادی بود. من تا حالا رقصیدن خان داداشم رو ندیده بودم و خوب خیلی باحال بود!


خوب حالا منم و یک ترم تازه و ...