آدمهای دورو یا جامعه دوگانه.

حق با لوک است. جامعه ایران یه جامعه دوگانه است. (این دقیقا عبارتی است که لوک به کار برد).  همه جا جار می زنیم که مشروب در ایران حرام است اما دوست لوک که شیرازی است آدرس یه محله که شرابش تو شیراز معروفه رو به لوک داده! ادعا می کنیم که حجاب داریم اما وقتی از ایران برمی گردیم عکسهای خانمهای آرایش کرده در مهمانیهای مختلط خانوادگی رو به دوستانمون نشون می دیم و ... و... و... 

از اینکه برگشت گفت من از چنین جامعه ای خوشم نمیاد زیاد حس خوبی نداشتم. ولی حرف لوک به نظر درست میاد. 


امروز چندان سرحال نبودم و تو تختم دراز کشیده بودم. برای اینکه حوصله ام سر نره داشتم اوا لونا (Eva Luna) می دیدم. راستش وقتی پیش مامان بودم برام عجیب بود که چطور مامان وقتی این سریال رو می دید فحش نمی داد و از نظرش آقای محترمی که از زن اولش یه بچه داره، زن دومش رو یک سال بعد از ازدواج می خواد طلاق بده، دختری که دوستش داره سر و کله اش پیدا شده و شبهاش رو هم با یه معشوقه می گذرونه، همچنان شخصیت محبوب سریال به حساب میاد. حالا دارم گهگاه قسمتهای پیشین رو می بینم که بفهمم سر و ته قصه چیه.


داشتم فکر می کردم که زشتی های این قبیل قصه ها خاص یه جامعه بیچاره و سطح پایین آمریکای جنوبی و مشخصا مکزیکی نیست که ایده آلشون این باشه که کلفت یه خونه اعیونی بشن و بعدش هم آخ جون.... حالا نه با این فرمت ولی با شکل و شمایلهای دیگه اش تو جامعه خودمون پر هست! فقط ما مثل کبک سرمون رو می کنیم توی برف و انکارش می کنیم. یاد فلان استاد خوشناممون افتادم! همون که می گفتن کلاسهای تفسیر قرآنش معروفه. همون که بچه های زن اولش تو رشته های تجربی درس خونده بودند و معمولی بودند، اما بچه های زن دومش نابغه های رشته های فنی بودند و کاملا سرشناس توی دانشگاه! (از بچه های زن دومش از شوهر اول اطلاعی در دست نیست! ) همون که ماجرای طلاق و بعد ازدواجش با فلان خانم مدیری که تو کلاسهای تفسیرش شرکت کرده بود، قصه هفتاد من بود... بگذریم! 


یه چیز جالب اینکه، اون وسط خیلی اتفاقی یاد یه ماجرای قدیمی افتادم. وقتی درس تکنیک پالس رو با همون استاد، می گذروندیم یکی از همکلاسیها از من جزوه خواست.  وقتی پسر بیچاره دفتر رو بهم پس داد گفت که من با اجازه تون اولش یه شعر نوشتم. به رسم اون روزها ن.ب فلان دوست پر ماجرای سیزده رجبی هم شونه به شونه ام بود (مثل اغلب روزها).  جزوه های اون درس رو توی یه دفتر صد برگ معمولی می نوشتم که با یه کاغذ کادو با طرح پَر ِطاووس جلدش کرده بودم و تازه یه جلد نایلون هم روش بود. اون درس خاص رو با خودکار آبی و سبز (برای عنوانها به جای قرمز) می نوشتم. 


خوب اون شعر رو با مداد سیاه نوشته بود و به سادگی می شد پاکش کرد، بی سر و صدا. هرچند هیچوقت پاکش نکردم و حتی هنوز میشه رفت این دفتر رو تو کمدهای پایین کتابخانه اتاقم پیدا کرد.  اون شعر این بود:

آتش آن نیست که از گریه او خندد شمع / آتش آنست که بر خرمن دیوانه زدند!


و من شاید هزار بار این شعر رو خوندم که بفهمم خوب حالا که چی؟! و نفهمیدم! پسر بیچاره! به کاهدون زده بود! 


بعد از اون دیگه از من جزوه نگرفت. همیشه از ن.ب جزوه می خواست. ای بابا! بیچاره. فکر کن که آدم سیزده سال و اندی بعد تازه به صرافت بیفته که شعر نوشتن اول جزوه مردم برای توصیه اخلاقی و درس زندگی نیست!  یعنی فکر کن!  

نظرات 1 + ارسال نظر
سانی سه‌شنبه 29 شهریور 1390 ساعت 11:58 ق.ظ

با اجازه من می خوام انتقاد کنم. چیز خاصی می دونی درباره ی زندگی خصوصی اون استاد یا به صرف طلاق داری اینقدر سخت قضاوتش می کنی؟ بچه (ها؟)ی خانم دومش باهاشون زندگی می کردند تا جایی که من می دونم. شوهر اون خانوم هم درگذشته. من چیزی از ماجرای طلاقش نمی دونم و راستش ترجیح میدم ندونم. هیچ وقت اونی که می شنویم اصل ماجرا نیست. فکر می کنم اونی که آدمها به عنوان دلیل ذکر می کنن، اخرین حلقه ایه که گسسته میشه. جرقه ایه که به انبار باروت زده میشه. و راستش ارزشی در حفظ چیزی که سست شده نمی بینم. ما یکبار زندگی می کنیم و چرا نباید اون یه بار رو با کسی که درست می دونیم زندگی کنیم؟ بلی، ممکنه اشتباه کنیم، ممکنه تغییر کنیم و فکر می کنم اینها ذات انسانیه نه بی مسوولیتی. فکر می کنم با هم موافق نباشیم

من شنیدم به خانم اولش اتهام جنون زده تا بتونه طلاق بگیره. اصولا من هم اوایل مثل همه ازش خیلی خوشم میومد. وقتی شنیدم یه قصه هایی بوده گفتم به من ربطی نداره و نداشت. ۳-۴ ترم پیاپی که باهاش درس داشتیم کم کم تحملش برام سخت شد. حس می کردم خیلی لاف میاد. شلوغ الکی می کنه و فضا رو به دست میگیره. مخصوصا تو جلسه ای که بعد از فوت دکتر فیض تحت عنوان گپ برگزار شد و او سخنرانی کرد و یه دنیا حرف خوب خوب قطار کرد و بعد در پاسخ دکتر ق...لو اونطوری برخورد کرد دلم می خواست خفه اش کنم.

پس من کلا دوستش ندارم.حس می کنم بیشتر اهل شعاره. خوب البته این می تونه اشتباه هم باشه یا دست کم فقط نظر من باشه. اما نظرم در مورد طلاقش. خوب هم باهات موافقم هم نیستم. من باهات موافقم که هر وقت فهمیدی اشتباه کردب بهترین کار اینه که برگردی. و این درسته. اگه تو راه برگشت هر چی بود و نبود زیر پات لگد کردی خوب این دیگه توجیه نداره به نظرم!

من شنیده بودم به خانم اولش تهمت جنون زده بوده تا بتونه طلاقش بده. و .... ولی در نفس جبران اشتباه و نه ادامه اون کاملا باهات موافقم.

اگه به بهونه پیدا کنی و دروغ بگیُ بازی بدی، له کنی توهین کنی اصلا از اول همه رو منکر بشی و بگی کی بود کی بود من نبودم، این دیگه اصلا ربطی به اون اشتباهی که تو انتخابشون کرده بودند نداره.

تو این فیلم خاص هم از این ماجراها زیاد هست. اونها که با هم دوست می مونن و برای هم آرزوی خوشبختی می کنن،‌اونها که فریب میدن، اونها که با کمی اغراق از نوع مکزیکی تا کشتن طرف پیش میرن....

در مورد اون آدم خاص شاید من اشتباه شنیده باشم! بهرحال اون آدم رو آدم جالبی نمی دونم اون هم فقط به خاطر اینکه به نظرم یه پوسته شعاری روش هست و به قولی جانماز آب می کشه.

در کل فقط داشتم به حرف لوک فکر می کردم. که اول بهم برخورد اما بعد دیدم راست میگه. نمونه اش اینکه شهامت بی پرده مطرح کردن این قصه ها رو نداریم ولی همه گوشه و کنار دنیای ما از این نمونه ها هست. در کل ما متظاهریم و خودمون هم دروغی که به همه و حتی خودمون میگیم رو شاید باور می کنیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد