و اینک زندگی...

همیشه فکر می کردم اگه یه روزی از اون گذر کذایی بگذرم، همه چیز رو ثانیه به ثانیه می نویسم اما حالا انگار نای نوشتن هم ندارم. یعنی اصلا حرفی هم برای نوشتن ندارم، نه اینجا و نه.... جاتون خالی همین جوری کلا خودم با خدا خوشم.


رفتم خونه و برگشتم. جاتون خالی، خوب بود. خیلی خوب بود. دو تا منزل مبارکی رفتیم. یادگار دایی کوچیکه هم بعد از هفت سال اومده بود و دیدنش برای من که حدود ده سال بود ندیده بودمش بیش از همه شیرین بود! 


لیست نذرهام رو که با بابا مرور می کردیم... بگذریم می ترسم شما هم مثل بابا دود از سرتون بلند بشه.  کم کم 5 روزه که برگشتم. روز اول خواب بودم، روز دوم از صبح تا هشت شب دانشگاه بودم طوری که وقتی رسیدم خونه حتی نون و پنیری که از یخچال در آوردم رو نخورده خوابم برد... روز بعد بهتر بود، اما مجبور شدم برم خدمت خانم دکتر ماریا و بس که حرف زد، هم دیگم مغزم دنبال نمی کرد و هم از گرسنگی نیمه جان شدم. شاید به زودی یه کم بیشتر درباره خانم دکتر ماریا توضیح بدم، ببینیم خدا چی می خواد. شنبه سرانجام رفتم خرید و یه صفایی به یجچال دادم. ساک خرید و دو تا کیسه دیگه پر شد، جای دشمنتون خالی با برف و چلپ جولوپ روی زمین وقتی رسیدم خونه هلاک بودم و همه جونم درد می کرد. با این حال به خودم لطف کردم و یه کم گوشت سرخ کردم! سو تغذیه گرفته بودم خوب! حالا درسته که این دو سه روز فریزر جان خیلی خدمات صادقانه کرد ولی خوب من خیلی ضعف داشتم. 


امروز سرانجام  یه کم آشپزی درست و حسابی کردم، یه چند روزی هم شام داریم و هم ناهار. قرص کلسیم، ب1 یا دوز 300، مولتی ویتامین و ویتامین دی هم خورده ام ولی هنوز همه جونم داره ذوق ذوق می زنه! صورتحساب کارتم رو هم یادم رفته بدم و خدارحم کرد که فهمیدم چون مهلتش فرداست و اگه خدا رحم کنه که به خیر بگذره! اگه نه که زبونم لال باید بیزده دلاری جریمه بدم! تازه هنوز جارو و لباس شستن و اینها هم مونده و قوز بالا قوز این وسط هم اون یکی مقاله مون "میجرکارکشن" خورده و فقط تا دو هفته دیگه وقت داره! من هم که آخر انگیزه و خوصله و اینها!


با همه اینها هیچ چیز بهتر از این نیست که آدم از دست علم و دانش راحت شده باشه! زندگی هنوز روی دور تنده، یا شاید هم من هنوز روی دور کندم، بهرحال با هم سنکرون نیستیم. اما خدا جون خیلی مخلصیم! همین که از این یکی پله زندگی هم نجاتم دادی ممنونم! 


خداجون خیلی مخلصیم! 


راستی دایی کوچیکه تا تولدت چیزی نمونده... . دنیای مزخرفیه خیلی مزخرف! جات خالی بود دایی کوچیکه که از دیدن اون خانم خانمهای کوچولو با اون ته آرایش ملایمش لذت ببری، هرچند دنیا اونقدر مزخرفه که برای هیچی دیگه اش جات خالی نیست! باور کن، باور کن!