این کهنه دِیر ...*

امروز عصر رفتم یه تارت توت فرنگی کوچولو خریدم... 


بعدش داشتم فکر می کردم که یه سال به سنم اضافه شد  یا به قول دایی جان یک سال از باقیمانده عمرم کم شد.

همه میگن جوانی کجایی که یادت بخیر. اما من نمیگم! راستش جوانی من همراه بود با اون همه درس، امتحان، هیجان، تکلیف، دنیای تازه، مهاجرت، زبان اجنبی، رشته متفاوت، مقاله ها و ردو قبولش و ....

من خوشحالم که از این گذر با همه حاشیه هاش گذشتم. چه باک اگر از گذر جوانی گذشته باشم. مهم اینه که سالم و سربلند تا اینجا رسیدم. اصلا هم نمی خوام برگردم عقب و همه اون راه سخت رو دوباره بیام. بی تردید اشتباهاتی هم داشته ام، چیزهایی رو  باور کردم که نمی بایست، آدمهایی رو جدی گرفتم که نمی بایست، فرصتهایی رو از دست دادم که نمی بایست، انتخابهایی داشتم که شاید زیاد به صلاحم نبود و بهای سنگینی داشت، اما با همه اینها نمی خوام به عقب برگردم چون به قولی توان دوباره آمدنم نیست.


خداجون سپاسگزارم که روی پای خودم، سالم و تندرست تا این سن رسیدم. سپاس که سال 2012 به خوبی و خوشی به پایان رسید. سپاس که امسال چندان کاری با علم و دانش ندارم. خداجون خیلی مخلصیم. خیلی مخلصیم.




*:به پیری رسیدم در این کهنه دِیر/ جوانی کجایی که یادت بخیر

نوروز آاااامَــــــــــــــــــــــــــــــدو داره میره کم کم:)*

سال هم به سلامتی و دل خوش نو شد. من هم به جبران پارسال، امسال خودم رو خفه کردم بس رفتم جشن و سرور. شب قبل عید تا ده و نیم شب و شب بعد از عید هم تا یازده و نیم مهمونی بودم. خوب در توان من نیست تا بعد از نیمه شب بمونم و اون همه سروصدای بزن و بکوب رو تو مغزم تحمل کنم و بعدش هم تو سی سانتی متر برفی که توی پیاده رو و خیابونها نشسته تا این سر دنیا بیام و برسم خونه، ولی تا جایی که می شد موندم و خوب بود. به هر بهانه ای از ته دل خندیدم و خوب بود. این اواخر بارها گفتم که اگر هر ثانیه بابت اینکه سال 2012 یا 91 به خیر و خوشی تمام شد، سجده کنم باز هم کمه! 


خوشحال بودم و خندیدم و سربه سر کوچکترها گذاشتم و شاد بودم که خدا بشنوه خوشحالم و سپاسگزار بزرگیش. ولی اون همه برنامه پشت سر هم، آماده سازی ورک-شاپ، مهمانی، کم خوابی، وُرک-شاپِ کله سحر و دوباره مهمونی و کم خوابی ... برای یه کم نفسی مثل من پروژه سنگینی بود.


همه اینها یه طرف، دلشوره خاصی داشتم از یادآوری عید سه سال پیش که می خواستیم خیلی خوش باشیم و دایی کوچیکه یه هو رفت... مثل یه مالیخولیا مُردم تا تحویل گذشت و صدای همه رو شنیدم که خوب بودند...


دیشب و سالن هایو دوباره بعد از حدود چهارسال. در کنار اون همه قش قش خنده ها هایو ...  سخت نبود، انرژی بر هم نبود، فقط بود. آخرین باری که اونجا بودم به نصف سالن شام ندادند. اون موقع فکر کردیم غذا کم بوده ولی بعد فهمیدیم که غذا هم موجود بوده... بگذریم. سعی کردم درگیر فلاش بک نشم. جای همه خالی بود. همه که میگم یعنی جای دوست و دشمن و مدعی، همه! پذیرایی منظم و جالب و خوشمزه ای بود و جای همه خالی بود. 


مجری امسال یه دختر خانم اصفهانی بود که به شدت هم اصفهانی حرف می زد. توی ادای حروف لهجه نداشت ولی لحن (اینتونیشن) اصفهانیش خیلی زیاد بود. مسلط بود و سر شام هم پشت بلندگو به ... همون آقای فلانی چنان تیکه پروند که آبروی کل میز رفت تو هوا! و من خدا رو شکر کردم که پشتم به جمعیت بود. البته نمی دونم که فلانی یاد گرفت دیگه اصفهانی ها رو سر کار نذاره یا نه. این آقای فلانی نسبت به سن ما بچه تر هست ولی باور کنید از سن خودش هم خیلی بچه تره! یعنی اصولا این شریفی ها فکر می کنن همه خبردار ایستادن تا اینا قدم رنجه کنن! خانم مجری خیلی هم استادانه و قشنگ می رقصید و وقتی اومد وسط کل سالن هورا کشید.


خوب، سال نو مبارک. گفته اند که مار کُند و خزنده می گذرد. پوست میندازه و نو میشه. مال به همراه میاره و .... 

ایشاله که ما هم پولدار بشیم ولی پوست نندازیم دیگه بسه و زبونم لال این ماره نیشمون نزنه فقط!


سال نو مبارک. دلخوش و عاقبت به خیر باشیم الهی!


*: ترانه «نوروز آمد» از بانو هایده.