برای ثبت در تاریخ - رییس جلسه

الهام بخشِ من، راستی لیست اسامی را دیده ای؟ حدود ده روز دیگر نوبت من است... میخواهم به عنوان یک تجربه هیجان انگیز نگاهش کنم. برای اولین بار... چیز مهمی نیست شاید هان؟ رییس جلسه .... حدود یک ساعت که بیشتر نیست. چشم بهم بزنی تمام. خوب و بدش آنقدرها مهم نیست... کار خاصی نمیخواهم بکنم که! راستش از عظمت کنفرانسش می ترسم نه اینکه زیادی شلوغ است... همیشه حدود 200-250 نفر می آیند حالا 10-20 نفر هم توی یک جلسه حاضر می شوند... این بار باید 500 نفر یا بیشتر ثبت نام کرده باشند... شاید جلسه ها شلوغ باشد... نمی دانم. مهم اینست که به عنوان یک تجربه هیجان انگیز نگاهش کنم. مهم اینست که با اعتماد به نفس به نظر برسم. راستی الهام بخشِ من، کاش هفته آینده باز ولو یک لحظه یک جا ظاهر بشوی و امید بدهی، نه؟ البته قول داده ام که شجاع باشم و بزرگ شدن را تمرین کنم. پس جای نگرانی نیست... راستی سپاس... سپاس که الهام بخش بودی...


آه ضمنا این اواخر توصیه های خوبی هم رسیده بود. باید بنویسمشان... حتما... امشب نه ولی به زودی، حتما.

پیوست:

22 ژوین 2016:It will be just fine, ....l

الهام بخشِ من

برای او که می دانم نمی خواند. برای او... نه چرا او؟  برای تو، برای تو که الهام بخشی... راستی خودت میدانی که الهام بخشی؟ 

لابلای این روزهای خستگی و لابلای این ایام که می خواستم نه گفتن را تمرین کنم و می خواستم این همه استرس اضافه نتراشم برای خودم و می خواستم slow down  شود این قطار تندروی زندگی باز تو پیدا شدی... الهام بخشِ من.

گفته بودم که می خواهم تمرین بزرگ شدن کنم و داشتم خودم را محک می زدم، شاید خوب پیش می روم نمی دانم. بد نیست یک زمانی بپرسم از دیگران، از رییس یا سوپروایزر یا کسی... با خودم همین جا قرار گذاشته بودم که امتحان بگیرم از خودم... این اواخر داشتم کم میاوردم. خسته و درمانده و تصمیمم این بود که بار روی شانه ام را سبک کنم. ایمیل قبلی را حتی درست نخواندم که بخواهم فکر کنم. ایمیل امروز را خواندم اما جدی نگرفتم. زیاد نخواستم که فکر کنم حتی.. شاید فقط یک صدم ثانیه... کمی پس از آن یک صدم ثانیه ولی،  یاد تو افتادم. شاید تو بخواهی...فرستادمش برای تو... اما تو باز الهام بخش بودی... نزدیک 30 دقیقه یا بیشتر طول کشید که  جواب بدهم "ممنون بهش فکر می کنم".

در پیشنهاد تو تردیدی نبود! گفته بودی برو موفق باشی. من اما هنوز مردد بودم. راستی تردیدم ناامیدت کرد؟ شایدبرایت مهم نبود، شاید پیش خودت گفتی آدم نمی شوی پشمک بانو، یا شاید اصلا  دلخور شده باشی نمی دانم که! اما میدانم که این سو بر پشمک بانو چه گذشت! راست نشسته بود روی صندلی و فکر می کرد. قبول کنم؟ می توانم؟ اصلا استرس اضافه میخواهم آیا؟ و باز جمله  معروف کتاب اسپنسر جانسون... اگر نمی ترسیدی چه میکردی؟ بعد از اون نترسیدم! می شنوی؟ نترسیدم! شاید حالا نه، شاید یک روزی بگویم و بشنوی... شاید هیچ وقت... حداقل کاش حس کنی که الهام بخش بودی و نترسیدم. کاینات حداقل اینقدر با من مهربان باش که حس کند و  بداند که نترسیدم. حس کند که ممنونم. حس کند که عوض شده ام کمی! در راه عوض شدنم هنوز.

خدای خوب من، ممنونم که لابلای این همه انرژی منفی، لابلای این همه تلقین ترس و تردید و ضدحال... این یکی الهام بخش بود. 

الهام بخشِ من، چه زیباست شجاعتی که میدهی. راستی سال پیش همین موقعها بود... سال پیش این موقع هم یک قدم بزرگ برداشتم و خودم نوشتم. نمی دانم درخواست امروزم پذیرفته می شود یا نه ولی این بار هم باز برای اولین بار دست کم ریسک کردم... و باز تو الهام بخش بودی. سپاس از تو و از کاینات و از خدای مهربانِ من! 

باش! خوب باش! الهام بخش باش! الهام بخشِ من باش! باش! مثل خدا که هست... کاش البته نزدیک تر بیایی... مثل خدا که نزدیک تر آمدنش این روزها و شبها اگر اتفاق بیفتد بی نظیر است. باش! الهام بخش ِ من باش! سربلند باش و سپاس!

نحسی ایام...

خدایا قراره آخر این راه چه بلایی به سرم بیاری؟ خسته و کلافه ام. دیگه نه توان جسمیش رو دارم نه توان عصبیش رو. چرا روزها اینطوری میگذرن؟ چی میخوای از جونم؟ چی رو داری آزمایش می کنی؟ می دونم باید چه کاری رو انجام داد. وظیفه ام مشخصه. ولی هر روز هزار بلا نازل می کنی که نه تنها به کاری که باید نمی رسم حتی از پس رفع و  رجوع اون همه بلای مسخره هم بر نمیام!

خدایا چه صلاحی تو کارت هست؟ چرا روزها اینطوری میگذرن؟ چی باید بشه که این بلاها نازل میشن؟ یه وقتی تصمیم داشتم فوق لیسانس دانشگاه آزاد شرکت کنم و هر روز یه بلا نازل  میشد که حتی نمی تونستم درس بخونم... خوب بعدها دیدم که جایی اون سر دنیا،  یه سری آدم وارسته  یه روزی از روزهای آینده برای ادامه تحصیل منتظرم بودن... حالا چی؟ آیا باید استقامت کنم وروش کار کنم و سعی کنم از امتحانت بگذرم یا کوتاه بیام و بپذیرم که نمی خوای و صلاح نیست؟ اگر این نه خوب پس بگو کجا دنبال کار بگردم؟ بگو چی منتظرمه؟ باید ناشکری نکرد باشه چشم... اما عمر لبخند چقدر کوتاهه... نگران روزهایی هستم که با سرعت میگذرن... دلتنگ  لحظه های دور.... خسته از بار روی شونه هام.... کم حوصله از این همه لحظه های مسخره و استرسهای بی دلیل و آدمهای خودخواه...


توانم کم شده. خسته ام. یه تنفس میخوام... 

اگر بگم مرخصی می گیرم که چه فایده... اعصاب خوردیهام رو به گردنم زنجیر کردی! اگر بگم تمرکز کنم و کارها رو تمام کنم که هر کاری رو تمام می کنم از یه در دیگه بر میگرده... خدایا ناشکری نمی کنم اما خسته ام بسه! عادت دارم که ماه رمضانها التماس کنم... شاید این بار هم همان رسم قدیمیست ...شاید صبرم کم شده و بی تابم... شاید ایمانم کم شده... شاید این نیز بگذردو رسم پیر شدن همینه...

 من که چاره ای جز تسلیم ندارم خدا اما باور کن که خسته ام... باور کن که خسته ام... امشب این ناشکری رو به من ببخش اما دیرزمانیست که: باید بروم از این دیار... دیگر ما را بس است ماندن و جان کندن... (یاد دایی کوچیکه بخیر و روحش شاد  که این شعر تکیه کلامش بود)