مسوولیت ِ بی مسوولیت ها!

باید... باید... باید...

نشسته ایم بر تخت طاووسمون و باید و نباید تعیین می کنیم برای خلق خدا! 

سپاس ایزد، که حتی باید ِخودمون، برای خودمون اثر نداره! "باید" ها مال مردمند! مال دیگران.


مسوولیت!

شکر خدا، بی مسوولیتی، مسوولیت نداره! غیر از اون همه چی مسوولیت داره. من در برابر دکترام مسوولم نه در برابر استاد بی مسوولیت. حرفم هم سر سال اول و سال دوم و اون امتحان و فلان مقاله نیست. که خیلی وقته دیگه به همه چی با یه پوزخند می خندم. کاری ندارم که مقاله ای که قرار بود آپریل بفرستیم وسط جولای بالاخره فرستاد. اونم با یه شکلک به ریش من که حالا بماند! اما هنوز با اعتماد به نفس به من میگه، سپتامبر دفاع می کنی! 


حرف سر الان است. همین اکنون. همین اکنون که یه قرن طول کشیده تا استادجان اسم اعضای ژوری آقای همکار رو بده و حالا که بالاخره داده هم، خوشگل و شیک اسم استادی که آقای همکار خواهش کرده بود و رییس هم سر عمر پذیرفته بود، توش نیست! حالا آقای همکار طفلی هنوز اونقدر خوش باوره که باور می کنه استادجان گفتن ...... خوب خوش به حالش. ولی من به همه چی لبخند می زنم! 


نه به تجربه ها کاری دارم، نه به.... به همین اکنون نگاه می کنم،  همین کم لطفی ها. چه به من، چه به او، چه به آن دیگری!


امروز صبح، به مامان گفتم داد بزنم؟ اونم خنده اش گرفت گفت بزن که دلت خالی شه. بعد هم با هم گفتیم که من می خوام دکترام تموم بشه. من مسوول درس زمین مانده ام هستم و دیگر هیچ. آره، *من مسوول درسم هستم و دیگر هیچ!*

آمین!

استاد محترم، یکشنبه عصر باز رو رشته های نازک اعصابم رژه رفتی تا باز یادم بیاد که رو حرفهای شما حساب نیست! اندازه دو روز هم پایداری و اعتبار نداره. سه شنبه تا یکشنبه که اون همه روز فاصله داره!!! معلومه که اعتباری نداره!


امروز هم باز سرکارم گذاشتی! خیر سرت ایمیل زده بودی که نمیای ولی من رسیده بودم دانشگاه که دیدمش. اون سر دواندن های آشنات این بار ... تو که همونی که همیشه بوده ای! من کم تحمل شده ام. آقای همکار با ع که از آزمایشگاه بغلی اومده بود با هم گپ بزنیم نشسته بودند و کل کل می کردند که استاد تشریف میارن یا نه بریم قهوه بخوریم... پا شدم و گفتم :«نه!‌ امروز هم سر کاریم.» نفسهام تند شده بود. ع مات مونده بود. سرم رو گذاشتم رو لبه پارتیشن دور میز که تو پیشانیم فرو رفت و ردی گذاشت... آقای همکار دستمال کاغذی تعارف کرد. به میزم نگاه کردم که بگم خودم دارم. اما حالش  رو نداشتم. ع گفت قبلا صرف شده؟ زوری خندیدم و برداشتم....


دو ساعت بعد که کلی تقلا کرده بودم و اتفاقهای تازه افتاده بود و مونده بودم که به قول اون ضرب المثل فرانسوی برای بدترین آماده باشم یا به بهترین امیدوار... نشستم و دوباره ایمیلت رو خوندم. باز و باز... حرف تازه ای که نبود. نادیده گرفتمت و فکرکردم به قدم بعدی ام. تو رو باید نادیده گرفت رییس محترم. بیاد روزی که خدا بخواد و لازم نباشه مدام ببینمت. به خوبی و خوشی انشاالله!


یه عالم فرم گذاشته بودم نشونت بدم و درباره اش حرف بزنیم! منتظر بودم درباره درفت مقاله ای که تازه برات فرستادم حرف بزنیم. می خواستم بگم که هنوز شما دومی رو نخونده دارم برای سومی آماده میشم. به درک!‌ برو دلت خوش باشه که خیلی زرنگی و شوتم کردی تا هفته دیگه سرم گرم باشه!‌ ما هم خدا داریم. 


دلم برای روزهای خیلی خیلی دور و روحیه دوران تای چی تنگ شده. این روزها این رییس فکسنی که هیچی، هر چیز ساده ای می تونه کلافه ام کنه. بیاد روزی که به خوبی و خوشی، از دست تو و خزعبلاتت راحت بشم. بیاد روزی که من باز کمی صبور باشم! آمین!


بازده؟ اعتماد به نفس؟ انتخاب؟ تاثیر بر زندگی؟ آدمهای دنیا دلشون خوشه والا! این وسط بنده خدا مامان!

خدا؟ یا خدای؟

روز اول: 

- «امید به خدا»

-- "خدا؟؟ به نظر من خدای مرکب از دو کلمه است: خود+آی این معنی خداست.تو هم با این توهمات مازوخیستیت!"

- «ولی من خدای خودم رو مثل قبل دوست دارم.»


روز دوم: 

--"باور کن خدا نخواست"

-«آره خوب. *راستی ببخشید کدومشون نخواست؟ خدا یا خدای*.»

نخستین رزومه من :)

دکتر ک. نمره پروژه لیسانسم رو رد کرده بود ولی بورد هنوز جواب نمی داد. از خونه کار می کردم و گاهی هم عصر ها می رفتم شرکتشون یه جایی حوالی شیخ بهایی و طالقانی. مخصوصا وقتی که دیگه همه درسهام تمام شده بود و عملا فارغ التحصیل بودم دکتر تا جایی که می شد من رو نمی کشید تا بر و بیابونهای دانشگاه. 


روزی که بالاخره بورد جواب داد، دکتر با همون لحن دوست داشتنیش گفت: «خوب خانم تبریک می گم، چشمتون روشن». بعد پرسید که حالا می خوام چکار کنم؟ توصیه کرد که ادامه تحصیل بدم و من هم گفتم که خسته ام و می خوام برم سر کار. گفت می پرسم ببینم شرکت خودمون نیرو می خواد یا نه، اگر نه بین همکارها.


از اون روز عصر من هِی منتظر تلفن بودم...(شاید شبیه کوچولوی قصه قطار آن شب1)


آخرش یه روز رفتم همون جایی که فازی کار می کرد. زنگ در رو زدم و رفتم تو. از قضا دکتر مع اون روز تو شرکت بود. (برای اینکه با استاد فوقم اشتباه نشه مجبورم دو حرفی بنویسمش)


پرسید که کجا درس می خونم و آره یادش هست که ماشین1 رو با خودش داشتم و .. گفت مهندس امروز نیستن اگر رزومه آوردید بدید تا بعد مهندس تصمیم بگیرن. که خوب من هم نداشتم! یه کاغذ کاهی چکنویس از رو میزش برداشت که رزومه من رو بنویسه و بذاره برای مهندس. پرسید چی ها بلدم من هم از کارآموزی خوبی که گذرونده بودم گفتم و پروژه ام که با 80196 بود. یه جوری با تعجب پرسید با کی کار کردید؟ گفتم دکتر ک. همون کاغذ چکنویس رو هم گذاشت کنار و گفت پنج شنبه صبح بیایید که مهندس هم باشن و با تیشون هم حرف بزنید.


گفتم خوب دیگه همون چکنویس هم بی چکنویس! گردنم رو کج کردم و رفتم خونه.


پنج شنبه که رفتم، مهندس باز نبود. هِی نشستم تا بیاد و نیومد. آخرش دکتر مع گفت یه تلفن بذارید و برید. 


شاید بعد از ظهر سه شنبه هفته بعد بود که زنگ زده بودند. یادم نیست کجا بودم اما خونه نبودم. پیغامشون اسم نداشت که تو اون شرکت سراغ کی رو بگیرم.. تلفن زدم و ویدا منشی اون روزها گوشی رو برداشت. گفت من زنگ نزدم بذارید بپرسم آقایون کدومشون زنگ زدند. شازده خمینی شهری شرکت که بعدها ماجراهای همکاری باهاش رو تجربه کردم، گوشی رو گرفت و بعد به خودم گفت که من بهتون زنگ نزدم!!!! اون روز مونده بودم اونجا چه خبره اما بعده ها فهمیدم که این قیبل رفتارها و نخود همه آش شدنها از اون شازده خمینی شهری بعید نیست. خلاصه فهمیدند که مهندس زنگ زده و گوشی رو وصل کردند و قرار شد که همون موقع برم اونجا. ماشین رو برداشتم و رفتم.

قرار بود بریم عمره. اون موقع هم یه جوری شده بود که هِی عقب میفتاد و معلوم نبود کدام کاروان کِی میره. شانسم این بود که وقتی گفتم یه عمره هم قراره بریم اما نمی دونم آخرش کِی میشه، دکتر گفت آره خواهر من هم همینطوری شده، چرا اینجوریه؟ گفتم نمی دونم. بهرحال روزی که رفتم مهندس رو دیدم و پرسید از کِی می تونید شروع کنید، گفتم از همین الان تا هروقت شما بگین و تکرار کردم که ما یه عمره هم قراره بریم هروقت خبرمون کنند، مهندس گفت دیگه عمره رو که نمی تونم بگم نرین! و بعد گفت پس اگه می خواین برین عمره می خواین از همین امروز شروع کنید!  من هم زنگ زدم خونه و خبر دادم و همون روز دو ساعت و نیم موندم!


حدود سه هفته بعد نمی دونم به چه دلیلی زنگ زدم به دکتر ک. شاید می خواستم ببینم گزارش پروژه رو کجا تحویلش بدم، پرسید الان چه می کنید، من هم با غیظی گفتم که سه هفته است رفتم پیش مهندس. می دونستم که مهندس دوست دکتر ک هست و گهگاه توی بازی فوتبال هفتگی مهندس و دوستان دکتر ک هم شرکت می کنه. دکتر با تعجب گفت مهندس ح؟ من بهتون گفتم؟. من هم پیروزمندانه گفتم نه از دوستان شنیده بودم. گفت آهان آخه من درباره شما با دکتر مع حرف زده بودم. 


یک ذوقی کردم. تازه فهمیدم چرا دکتر مع همون کاغذ چکنویس رو هم گذاشت کنار! 


خوب... تک تک برخوردهای دیروز می تونه خوب باشه همونطور که می تونه معنی خوبی نداشته باشه. صبر می کنیم تا ببینیم خدا قصه ما رو چطور می نویسه و پشت پرده چه خبر خواهد بود ...


به قول سانی خانم پیش داوری درباره چیزی که دیگه نمی شه کاریش کرد هم نمی کنیم.


1:کتاب برای کودکان اثر احمد اکبرپور:http://audiolib.ir/post-396.aspx

برای ثبت در تاریخ 6 - نخستین شرفیابی!

خوب این هم از اولین مصاحبه کاری بنده. رویهمرفته بد نبود. تا خدا چی بخواد.  چه دنگ و فنگی دارن! برای اینکه از در بری تو هم برات کارت شناسایی عکس دار صادر می کنند! (badge) 


پرسیدن دوستانت در مورد تو چی فکر می کنن و من هم جواب دادم. گفتن که من empathy دارم. حالا که اومدم تو دیکشنری دیدم موندم چه ربطی به حرف من داشت این خصلت؟

خانم رییسشون یه جوری خندید و گفت:

  So you already know Mathieu. He usually has some issues. how was your collaboration with him?


می خواستم بگم عزیز اون ماتیویی که من می شناختم که با گوگل و ویندریور کار نکرده بود و خودش برای خودش شرکت مشاوره بزنه که! حتی دکتراش رو هم هنوز تمام نکرده بود. یه بچه فسقلی بود تازه داشت کارشناسی ارشدش رو می گرفت. ظاهرا اونقدر جون به لبشون کرده که به استاد م گفتن یه دانشجوهات رو بفرست بیاد اینجا که زبون ماتیو رو بفهمه!! ولی م اینجوری به من نگفت ها! چکش م خیلی ملایم تر بود. 


بهش گفتم که من باید گهگاه استاد دکترام رو هم ببینم تا بتونم جمعش کنم و تمام بشه. اون آخر آخرش هم گفتم که اگه بشه بپرم یه سر برم پیش مامان و بیام .


یعنی چی میشه؟ تا خدا چی بخواد. کاش هم من بتونم بپرم برم پیش مامان هم کارم.... خدا و خرما که میشه دو تا. من خدا و خرما و هندونه و نون پنیر رو با هم می خوام. البته برای خدا کاری نداره ولی خوب سنگ پا قزوین!


بهرحال تجربه خوبی بود. وقتی خانم رییس از پروژه ام پرسید، دو نفری که از تیم فنی اونجا بودند هم گفتند که شبکه های پتری خیلی پیچیده است و بی خیال. خنده ام گرفت. می خواستم بگم برادران، من هم اگه به موقع فهمیده بودم الان شاید موهام رو خدا مش نکرده بود!!


آخرین باری که ماتیو رو دیدم، من ته ناهار خوری بودم و اون سر ِش یا شاید هم وسطش. نمی دونم چرا براش سر تکون ندادم! خداجون خیلی مخلصیم! 

الخیر فی ما وقع. فعلا برم تا از تشنگی نمردم.


پیوست: توی کتاب آقای «ران فری»1 نوشته بود که شما تو مصاحبه دارین میرین خودتون رو بفروشین! حالا اسلامیش میشه اینکه امروز رفته بودم خواستگاری. مثل تو این سریال ایرانی ها تازگیها خانمها می رن خواستگاری. *دنیای بعضی ازما هم همه اش ازدواج و خواستگاریه! مثل دنیای اینها که همه اش تجارته!*

 

1: Ron Fry:  101 Great answers to the toughest interview questions.