نخستین رزومه من :)

دکتر ک. نمره پروژه لیسانسم رو رد کرده بود ولی بورد هنوز جواب نمی داد. از خونه کار می کردم و گاهی هم عصر ها می رفتم شرکتشون یه جایی حوالی شیخ بهایی و طالقانی. مخصوصا وقتی که دیگه همه درسهام تمام شده بود و عملا فارغ التحصیل بودم دکتر تا جایی که می شد من رو نمی کشید تا بر و بیابونهای دانشگاه. 


روزی که بالاخره بورد جواب داد، دکتر با همون لحن دوست داشتنیش گفت: «خوب خانم تبریک می گم، چشمتون روشن». بعد پرسید که حالا می خوام چکار کنم؟ توصیه کرد که ادامه تحصیل بدم و من هم گفتم که خسته ام و می خوام برم سر کار. گفت می پرسم ببینم شرکت خودمون نیرو می خواد یا نه، اگر نه بین همکارها.


از اون روز عصر من هِی منتظر تلفن بودم...(شاید شبیه کوچولوی قصه قطار آن شب1)


آخرش یه روز رفتم همون جایی که فازی کار می کرد. زنگ در رو زدم و رفتم تو. از قضا دکتر مع اون روز تو شرکت بود. (برای اینکه با استاد فوقم اشتباه نشه مجبورم دو حرفی بنویسمش)


پرسید که کجا درس می خونم و آره یادش هست که ماشین1 رو با خودش داشتم و .. گفت مهندس امروز نیستن اگر رزومه آوردید بدید تا بعد مهندس تصمیم بگیرن. که خوب من هم نداشتم! یه کاغذ کاهی چکنویس از رو میزش برداشت که رزومه من رو بنویسه و بذاره برای مهندس. پرسید چی ها بلدم من هم از کارآموزی خوبی که گذرونده بودم گفتم و پروژه ام که با 80196 بود. یه جوری با تعجب پرسید با کی کار کردید؟ گفتم دکتر ک. همون کاغذ چکنویس رو هم گذاشت کنار و گفت پنج شنبه صبح بیایید که مهندس هم باشن و با تیشون هم حرف بزنید.


گفتم خوب دیگه همون چکنویس هم بی چکنویس! گردنم رو کج کردم و رفتم خونه.


پنج شنبه که رفتم، مهندس باز نبود. هِی نشستم تا بیاد و نیومد. آخرش دکتر مع گفت یه تلفن بذارید و برید. 


شاید بعد از ظهر سه شنبه هفته بعد بود که زنگ زده بودند. یادم نیست کجا بودم اما خونه نبودم. پیغامشون اسم نداشت که تو اون شرکت سراغ کی رو بگیرم.. تلفن زدم و ویدا منشی اون روزها گوشی رو برداشت. گفت من زنگ نزدم بذارید بپرسم آقایون کدومشون زنگ زدند. شازده خمینی شهری شرکت که بعدها ماجراهای همکاری باهاش رو تجربه کردم، گوشی رو گرفت و بعد به خودم گفت که من بهتون زنگ نزدم!!!! اون روز مونده بودم اونجا چه خبره اما بعده ها فهمیدم که این قیبل رفتارها و نخود همه آش شدنها از اون شازده خمینی شهری بعید نیست. خلاصه فهمیدند که مهندس زنگ زده و گوشی رو وصل کردند و قرار شد که همون موقع برم اونجا. ماشین رو برداشتم و رفتم.

قرار بود بریم عمره. اون موقع هم یه جوری شده بود که هِی عقب میفتاد و معلوم نبود کدام کاروان کِی میره. شانسم این بود که وقتی گفتم یه عمره هم قراره بریم اما نمی دونم آخرش کِی میشه، دکتر گفت آره خواهر من هم همینطوری شده، چرا اینجوریه؟ گفتم نمی دونم. بهرحال روزی که رفتم مهندس رو دیدم و پرسید از کِی می تونید شروع کنید، گفتم از همین الان تا هروقت شما بگین و تکرار کردم که ما یه عمره هم قراره بریم هروقت خبرمون کنند، مهندس گفت دیگه عمره رو که نمی تونم بگم نرین! و بعد گفت پس اگه می خواین برین عمره می خواین از همین امروز شروع کنید!  من هم زنگ زدم خونه و خبر دادم و همون روز دو ساعت و نیم موندم!


حدود سه هفته بعد نمی دونم به چه دلیلی زنگ زدم به دکتر ک. شاید می خواستم ببینم گزارش پروژه رو کجا تحویلش بدم، پرسید الان چه می کنید، من هم با غیظی گفتم که سه هفته است رفتم پیش مهندس. می دونستم که مهندس دوست دکتر ک هست و گهگاه توی بازی فوتبال هفتگی مهندس و دوستان دکتر ک هم شرکت می کنه. دکتر با تعجب گفت مهندس ح؟ من بهتون گفتم؟. من هم پیروزمندانه گفتم نه از دوستان شنیده بودم. گفت آهان آخه من درباره شما با دکتر مع حرف زده بودم. 


یک ذوقی کردم. تازه فهمیدم چرا دکتر مع همون کاغذ چکنویس رو هم گذاشت کنار! 


خوب... تک تک برخوردهای دیروز می تونه خوب باشه همونطور که می تونه معنی خوبی نداشته باشه. صبر می کنیم تا ببینیم خدا قصه ما رو چطور می نویسه و پشت پرده چه خبر خواهد بود ...


به قول سانی خانم پیش داوری درباره چیزی که دیگه نمی شه کاریش کرد هم نمی کنیم.


1:کتاب برای کودکان اثر احمد اکبرپور:http://audiolib.ir/post-396.aspx

نظرات 1 + ارسال نظر
سانی چهارشنبه 15 تیر 1390 ساعت 07:05 ب.ظ

خوشحالم که بهتری دوستم. وقتی یه چیزی تموم میشه و دیگه کاری از دستمون بر نمیاد باید بذاریمش توی صندوقچه ی "خدا خودش درستش کنه".

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد