تعطیلات امسال...

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد...


خوب این هم تعطیلات امسال که نمکش اون همه افطاری و دعای ابوحمزه بود و شکرش هم شد نامزدی (عقد) یکدانه دختر خاله جان. برای عقد تنها پسرش که نبودم باز این بار خوش شانس بودم. مراسمشون خونه دایی جان بود. به عبارت دقیق تر خانه سایق پدربزرگ. به قول دایی همون جایی که سی و سه سال پیش عقد خود خاله برگزار شده بود (سی و دو سال و یازده ماه پیش).


به رسم مرسوم گفتند که عروس رفته گل بچینه ... پدر داماد هم وقتی نوبت پسرش شد خندید و گفت داماد رفته رز بچینه . آره خوب، آمده بود که رز خاله بنده.... تمام وقتی که عروس توی سالن سر سفره نشسته بود و ورد جادو خوانده می شد، خاله توی هال بغض کرده بود و اشک می ریخت. از من بپرسی بی تاب دخترش بود ولی خودش می گفت یاد دایی کوچیکه افتاده که همه کاره عروسی پسرش بوده ....


شاید هم واقعا علتش همینی بود که می گفت. دور سفره رو فقط فامیل پدری عروس پر کرده بودند و کل فامیل مادریش که البته زیاد هم نبودند) توی هال با چشم های قرمز تماشا می کردند. آره خوب واقعا به قول پسر خاله هرجا نگاه می کردی حاضر بود....


از این لحظه ها که بگذری دیگه بقیه اش شادی بود. من تا حالا رقصیدن خان داداشم رو ندیده بودم و خوب خیلی باحال بود!


خوب حالا منم و یک ترم تازه و ...  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد