سکوت دو جداره!

داشتم صورتحساب تلفن همراهم رو نگاه می کردم. من می تونم در ازای این مبلغی که مقرر شده 250  دقیقه در طول  روز کاری و 1000 دقیقه خارج از وقت کاری (شب یا آخر هفته) صحبت کنم. در مجموع 200 تا پیامک هم می تونم بزنم. حدود یک هفته از این ماه گذشته و من 10 تا پیامک زدم، سه دقیقه در شب و 9 دقیقه در طول روز صحبت کردم! تلفن خونه وُیپ (تکنولوژی اینترنتی، من نمی دونم فارسیش چی میشه!) هست و محدودیت دقیقه نداره ولی اونم آخرین بار دو هفته پیش زنگ خورده! 


واقعیت اینجاست که مغز من هنوز خسته است و هنوز روی زندگی عادی برنگشته! هنوز من دلم می خواد همه اش به سقف خیره بشم و هیچ کاری نکنم و یه فیلم یا سریال صد من نُه غازی که حتی معنی دیالوگ هاش رو نمی فهمم هم برای خودش روی صفحه مونیتور پشتک بارو بزنه. فکر کنم دقیقا به همین خاطر هست که فیلم/سریال فارسی یا حتی انگلیسی و فرانسه نمی بینم! چون مغزم هیچ اصراری نداره سر و ته فیلم رو واقعا بفهمه!


کتاب هم حوصله ندارم نه بخونم و نه مثل قبل تر ها گوش بدم! من حوصله هیچی ندارم! همین! یک کلام ختم کلام!


امروز مامان پرسید به سانی خانوم تبریک گفتی که خوب نگفته بودم! پرسید به فلان آشنا زنگ زدی بگی جای بابا سبز که خوب نزده بودم! پرسید چشمت بهتره که خوب بهتر نیست چون قطره استفاده نکرده بودم. دنداپزشکی... جوابم معلومه دیگه! 


یعنی عمق فاجعه وقتی آشکار می شود که حساب کنیم الان یک سال و شش ماه از آخرین مکالمه من و سانی می گذره! به دنیا آمدن کوچولوی نیمه شب رو هم اگر اشتباه نکنم ایمیلی تبریک گفتم یا شاید هم به سلامتی و دل خوش اصلا یادم رفته و تبریک نگفتم! 


حالا نمی خوام در حق کودک درون بی انصافی کنم. استرس این روزهای زندگی هم کم نیست. همین هفته گذشته باز وُرک شاپ بود و چند تا هندونه گذاشتن رو دست من و گفتن به جای فلانی ارائه کن! و این فلانی هم اعصاب نداره چون بعد از دفاع مِیجر خورده! اصلا همین دفاع و مِیجر خوردنش... انگار من هنوز دانشجو هستم قلبم ریخت و توی سرم باز چند تا سیم، مویرگ، رگ، سلول نمی دونم خلاصه یه چیزی تو مغزم سوخت. 


اما همه اینها اونقدر نیست که من و کودک درون این همه خسته و کرخ و بی حال باشیم. دلم می خواد فقط بنشینم یه گوشه و هله هوله بخورم! کار، ورزش، جمع و جور کردن، جارو، تمیزکاری، هیچ کدام تو لیست نیست! حتی پختن یه چیز خوشمزه هم! عطاران یه فیلمی ساخته در مورد یه آدم شوت و بی حوصله اسمش رو گذاشته «خوابم میاد» اما من حتی خوابم هم نمیاد. 


یه زمانی، اون روزهای دور که سر کار بودیم، به شوخی می گفتم کودک درون قهر کرده و رفته تو پستو. هر چی هم صداش بزنید جواب نمی ده! حالا کودک درون قهر نکرده، اما انگار کل خونه شده در حکم یه پستو و هر چی هم باش حرف می زنم، انگار نه انگار و بی تفاوت نگاه می کنه بعد گویا هیچی نشنیده دوباره میره تو حال خودش! دروغ چرا؟ شاید این منم که حال حرف زدن حتی با کودک درون رو ندارم، بعد تقصیرها رو میندازم گردن اون که جواب نداده!

نظرات 1 + ارسال نظر
سانی پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 11:04 ب.ظ

تبریکت از همین جا دریافت شد

کودک درون رو بیار یه سفر پیش ما

نه جدی یه وقتی باید با هم حرف بزنیم. شما لطف داری. نمی دونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد