قوقولی کارمند می شود.


دایی دومی یه پسر باهوش و خوبی داره که از همون بچگی (حالا هم خیلی بزرگ نشده ها، یه کم فقط) خودِ خودِ خودِ دایی دومی بود که در(l/n) ضرب شده بود. مامان هم که عاشق همه برادرزاده هاش هست این یکی هم که هم بهش نزدیکه و هم با محبت و هم خیلی شبیه بچگیهای باباش و در نتیجه خیلی خیلی بیشتر مامان دوستش داره. بچه که بود این شعر «قوقولی باهات می جنگم بپا نیفتی چنگم» رو یه جور با نمکی می خوند.( این شعر رو توی یه برنامه کودک عروسکی روباهه به خروسه می گفت). خلاصه هی این شعر رو می خوند و هی مامان دلش ضعف می رفت و خلاصه اسمش رو گذاشته بود "قوقولی". از وقتی هم که رفت مدرسه اسمش شد "آقای قوقولی". حالا چند شب پیش آقای قوقولی رفته پیش عموش و گفته من می خوام تابستون برم سر کار. شما تو مغازه تون به من کار بدین و فلان مقدار هم باید بهم حقوق بدین!!!!. (که البته فکر نکنم به یه مهندس تازه کار هم این حقوق رو بدن!!!) عمو پرسیده بابات خبر داره که گویا نداشته. بنابراین عمو شروع کرده سنگ انداختن که ما از همه کارمندها شناسنامه می خواهیم و اصلا سفته تعهد می گیریم و تازشم اینجا همه کاری باید بکنی ها! حتی شاید هفته ای یه روز شیفت تو باشه زمین رو تی بکشی، که آقای قوقولی هم محکم فرمودن «عمرا» ....


خلاصه عمو تلفن کرده به مامانِ من، مامان هم قبل از هر چیز پرسیده که قوقولی این وقت شب پیش تو چی کار می کنه....


وقتی شنیدم یادم افتاد که وقتی رفتم کارآموزی مسوول کارآموزیم برام درخواست حقوق کرده بود. و یه روز منشی بهم زنگ زد که آقای فلانی برات درخواست حقوق کرده و پذیرفته شده یه روز بیا بگیرش. من هم بال درآوردم. برگه ای که دادن امضا کنم یه نامه بود که صد نفر بالا و پایینش چیز نوشته بودند. سرپرست کارآموزی درخواست داده بود پنجاه هزار تومان بهم بدن ولی فقط سی هزار تومان پذیرفته شده بود (فکر کنم الان به آقای قوقولی بیشتر از این بدن! ). مسوول حسابداری یه آقای مو سفید و خوش برخوردی بود. پرسید تا حالا حقوق گرفتی؟ گفتم نه. گفت انشالله دست من برکت داشته باشه. تعریف کرد که سی سال پیش اولین حقوقش عبارت بوده از بیست تومان که هِی می شمرده و می گذاشته جلوی آینه.... یاد اون روز افتادم و دلم خواست که قوقولی نوجوان ما هم اون لذت رو زودتر بچشه.


خلاصه بنده از راه دور کلی مخ مادر گرامی رو تو فرقون گذاشتم که به بهانه پرینت گرفتن سر از پیش عمو درآوردن کار خوبی نبوده ولی کار کردن که بد نیست! بچه مسوول میشه. می فهمه پول درآوردن هم شیرینه، هم ساده نیست. ارزش پول رو می فهمه! این چه تفکریه که همه باید پشت میز نشین باشن. اونجوری بچه بی عرضه بار میاد... 

خلاصه امروز مامان گفت که آقای قوقولی زنگ زدن و گفتن عمه من قراره از اول تیر برم سر کار.و عمه هم براشون ذوق کردن. قرار شده پنج شنبه شب عمو برن خونه شون، شناسنامه اش رو نگاه کنن بعد هم سفته که نه ولی یه قرارداد با هم بنویسن و سه تایی با پدرش امضاش کنن. و از اول تیر آقای قوقولی به مدت سه ماه برن سر کار و پشت صندوق سفارش بگیرن و پول حساب کنن.

بعدش هم مامان تلفن کرده به دایی دومی که یه دستمزدی بهش بدین که دلگرم بشه ها. خودت بی صدا یه چیزی بذار روش فرض بگیر پول تو جیبی بهش می دی. در این مورد هم اول ذوق کردم بعد یه هو ترسیدم که حالا نکنه یه اشتباهی بکنه تو ذوقش بخوره. حالا باید باز به مامان بگم که سفارش کنه هواش رو داشته باشن که اول کاری اعتماد به نفسش خراب نشه. اگه تو این سه ماه رفتم ایران حتما تو ساعتی که اونجاست میرم دیدنش که تحویلش بگیرم و ذوق کنه. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد