برای ثبت در تاریخ ۲

دقیقا همین الان دیدم که دلم می خواد آرامشی که این لحظه احساس می کنم رو یه حا بنویسم. سیل دو روز گذشته غباری رو شسته...

الان خیلی خسته ام. سه ساعت آزمایشگاه بودم و از خستگی حتی آویزون بودن پاهام از صندلی هم قابل تحمل نیست و تقریبا ۴زانو نشسته ام. اما یه آرامش و شاید به قولی انرژی خاصی حس می کنم.

شاید نمی ترسم. از هیحی نگران نیستم از هیحی.

برام مهم نیست استاد حان چی گفته! برام مهم نیست من چه جوابی دادم!‌ نمی دونم .. خلاصه یه آرامشی دارم که خودم هم نمی تونم تعریفش کنم. حس می کنم فرشته من یه حایی داره همه کارهای به هم ریخته رو درست می کنه.انگار که واقعا سپردم به خدا.

شاید همون حسی رو دارم که شخصیت اول کتاب پیشگویی آسمانی بالای اون کوه وقتی سربازی به قصد کشتنش بهش نزدیک می شد داشت...

استاد محترم و بزرگواری که از سال ۲۰۰۶ که بهم پذیرش دادی، تا ۲۰۰۷ که درسم رو باهات شروع کردم، تا الان که شاید اگر خدا لطفش رو از من نگیره راه چنداانی تا فارغ التخصیلی نمونده باشه، تا همین امروز حتی روی یه کلمه از حرفهات نتونستم حساب کنم و به هر کدوم دلگرم شدم خودت بهم ثابت کردی که نباید رو حرفت حساب کنم. آره استاد جان شمایی که حتی قرارجلسه امروزت برای فردا هم حسابی روش نیست و مدام آدم رو در مقابل کار انجام شده قرار میدی... استاد عزیزی که منو می فرستی دنبال ایمپلیمنت کردن و بعد یه هو درفت مقاله رو تحویلم میدی که می بینم خودت مثال نقضش رو می خوای چاپ کنی اما حتی به من اطلاع نداده بودی که روش وقت نذارم. آره با شما هستم سوپروایزر مهربان.. مهربانیت رو تحسین می کنم و بابتش خدا رو شکر می کنم. اما بی خیالتم. بی خیال که تو کی هستی و طرح تازه ات ... حس خوبی دارم و می دونم که یه اتفاق خوب یه جای دنیا منتظر من هست. من آرامم استاد عزیز. فقط دیگه باورت ندارم. کاش اینو تو نگاهم نخونی. می ترسم به قول همسایه بغلی این دم آخری نامردیت تحریک بشه. اما من آرامم. اصلا می خوام دستهام رو بکنم تو جیبم و راه برم بی خیال همه آن فرموده هایتان. بی خیال استاد جان!


بی خیال همه دنیا. 


دوست دارم اینجا ثبت کنم تا یادم باشه که امروز دلم شور نمی زنه و یکی داره ته دل من قش قش می خنده به همه دنیا. امروز اصلا به خود خود خود خود خدا وصلم. به همین نیرو و انرژی که توی اون کتاب بهش گفت عشق به خدا. من همون حس خوب و آرامی رو دارم که تو صحن مسجدالحرام و وقت تماشای خانه خدا داشتم.

شما هم با همه دنیا با هم خوش باشید. به قول لات ها ذت زیاد خانم استاد.شما و دنیا و مسائلش، شما و زندگی و کل مافیها خوش باشید... خوش باشید... من هم خوشم. همونطور که یه سنگ سخت زیر آسمون خدا و آفتاب و بارونش خوشه.


خدایا خیلی نزدیکی. و من شکرگزار بودن توام. بی خیال همه چی. 

نظرات 1 + ارسال نظر
سانی سه‌شنبه 5 بهمن 1389 ساعت 08:25 ب.ظ

سلام پشمک بانو. خوش به حالت که رسیدی به این حال عرفانی رضا. ایشالا که تحصیل علم و دانش همُ روبراه میشه

علیک سلام سانی جونم،
نمی دونم عرفانی هست یا نیست. شاید یه جور دلسردی و بی تفاوتی و یخ زدگی باشه، شاید صرفا پختگی و هماهنگی با تعداد زیادی از موهای گرامیست! یه هماهنگی درونی و بیرونی بین جسم و روح و اخلاق و دل و حوصله! یا شاید هم واقعا یه حال عرفانیه بعد از این همه کتاب متافیزیک گوش دادن. هر چی هست فکر می کنم ناراحت نیستم حتی اگه زار بزنم. حس می کنم همه چیز اونطوریه که باید باشه. و لازم بوده. تلنگریه که باید من رو پرت کنه پله بعدی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد