اومدم اینجا که هیچی ننویسم. خوب سانی یه ایمیل زد که من فهمیدم غلط می کنم به لحظه ابدی اکنون ایرادی بگیرم. خوب پس چیزی نمی نویسیم و میریم مثل یه دسته گل مقدمه بنویسیم. اصلا هم قرار نیست سر هم بندی کنیم. یه عمر طول کشیده تا امروز شده و من دارم تِز می نویسم. پس "خوب" می نویسم.
یواشکی: احتمالا شرکت فخیمه "ساب و ِی" بسیار خوشحال میشه که من هفته آینده رو هم ناهار و شام در خدمتشون باشم. حتما از دعای اونهاست. نمی دونم چرا دعای پیتزا هات پشت خونه مون نمی گیره و ده روزه همه اش دعای ساب و ِی بغل خونه مون مستجاب میشه!!!
شاد باش و شاد زی و منتظر هیچی نباش برای خوشحال بودن.ما همین الآنم یه عالمه چیز خوب داریم که ازشون خوشحال باشیم. مث ساب وی بغل خونه که باعث میشه گشنه نمونیم و بعدا یه عالم خاطره از این روزها تعریف کنیم
پاک با ساب وی با هم دوست شدیم. دفعه آخری یه شیرینی مجانی هم رو ساندویچ بهم دادن