داشتم اینجا بدون من رو می دیدم. قشنگ بود.
اما این مالیاخولیای ایرانی هم حکایتیه ها! بگی خوردم میگن رو دل نکنی فرزندم؟ بگی نمی خورم میگن وای ضعیف نشی فرزندم! بگی خریدم میگن تو یخچال انبار نکنی خراب بشه دلبندم! بگی کم می خرم، میگن بدغذایی نکنی مریض بشی نازنینم! خلاصه این مالیاخولیای جاویدان و موروثی تو فرهنگ ما هم حکایتیست! فیلم قشنگی بود.
فیلم قشنگی بود. مخصوصا بازی نگا.رجوا.هریان. یه جایی که ناراحت می شد و عصا زنان می رفت توی اتاقش چنان زیبا پاهاش رو کج می کشید و مچ ها ضربدری خم می شدند که باور می کردی حالا که بیشتر عصبی شده، کمتر کنترل مچ پاهاش رو داره. یاد ده سال پیش و اون تصادف و فلان آشنا افتادم... وقتی همه هیجان زده بودند که با واکر چند قدمی از تخت تا صندلی جا به جا میشه، دایی کوچیکه نمی ذاشت پرستارش ازش دور بشه. می ترسید مچ پاهاش رو بشکنه... نگا.ر خیلی زیبا و طبیعی بازی کرده بود. باور کنید.
حالا لابلای این همه ریالسیم و سوریالیسم و این حرفهای فیلم، اون سکانس آخر که اوج سوریالیسم فیلم بود و از قضا لباس پار.سا.پیر.وزفر هم متفاوت از بقیه سکانس ها بود، من داشتم فکر می کردم که من تو این یکی دو ساله بیشتر چاق شدم یا این پارسا خان تو این 10-15 سال (از درپناه تو تا امروز)؟
حتما دایی کوچیکه الان تو آسمون داره حرص می خوره که پشمک بانو آخرش آدم نشد که به جهش زیبای ریالیسم به سوریالیسم دقت کنه و حواسش همه اش به لایه های سطحیه! حتما داره با خودش میگه همه اش یاسین بوده به گوش....
کجایی پشمک بانو؟
همین دور و برها. یه دست به سر کودک درون می کشم و یکی هم به سر و روی کارهای عقب مونده ام. خیلی دیگه کار مونده. تو چطوری؟ خوبی؟
ای دداد بیدا! یک عدد پشمک بانو گم شده است!
نه همین دور و برهام. مشغول کارهای تکراری!
بیا یه دستی به سر و روی این وبلاگ بکش. خاک گرفته دیگه همه جاش.
آره، اصولا همه زندگیم خاک گرفته. انگار هرچی هم گردگیری می کنم غبارش از این ور می شینه اون ور و من باز سرجای اولم هستم.
این روزهای نکبت هم بالاخره یه روز می گذرن!