من و خدا و محرم.

شاید یه روزی از این روزها، که زیاد هم دور نیست... شاید یه روزی به زودی، خیلی زود در حد چشم بر هم زدن، از این کابوس بیدار بشم...


هشت سال پیش یکی دو ماه از اومدنم می گذشت، محرم بود و با وجود سرمای فوریه می رفتیم مسجد... شاید همه دوستهای اون روزها هم دهه محرم و 14 فوریه 2005 رو یادشون بیاد.


حالا باز محرم شده. البته امسال چندان حال و هوای مسجد به سرم نیست. همین حال و هوای محرم با خدا کافیه. بیشتر آرزوهایی که اون روزها داشتم و برام محال بود حالا مدتها از برآورده شدنشان می گذره. شاید دو قدم تا آخرین آرزوی اون لیست فاصله است... لیست آرزوهای امسالم هم البته پر و پیمون هست. شاید حتی بیشتر و متنوع تر از لیست قدیمی... راستی اون روزها چقدر انگیزه و انرژی داشتم... شاید هم جان کندنهای آن روزها یادم رفته و فقط انگیزه هام یادم مونده! 


یک روی دیگر واقعیت هم اینست که من هنوز همون آدم پرآرزو و کم بنیه ام، خدا هم همان خدای بیکرانست که بود و هست! خدایا چقدر زمان می بره تا لیست امسال رو هم تیک بزنی؟ 

خیلی خسته ام و می دانی، اما خوشحالم که زنده موندم تا یه روزی مثل امروز رو هم ببینم. به خداییت شکر!

نظرات 1 + ارسال نظر
سانی دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 07:18 ب.ظ

برات خوشحالم دوستم. برای آرزوهای برآورده شده ات و برای قدمهای پر امیدت که نتیجه میدن. موفق تر و شادتر باشی.

مرسی دوست جون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد