تعطیلات خود را چگونه گذرانده اید؟

امسال فکر می کردم که بعد از مدتها دارم میرم یه تعطیلات طولانی ولی نمی دونستم که تعطیلات امسال تو ده سال گذشته بی نظیر میشه. تو ده سال گذشته من هیچ وقت شانس داشتن یه تعطیلات تقزیبا دو ماهه رو نداشتم


جاتون خالی!


یکی از کارهایی که از ابتدا توی برنامه بود جمع و جور کردن وسایل اتاق سابقم بود. همه این وسایل باید جمع و جور و حتی غربال می شد. در این راستا یه عالم چیزهای قدیمی از اسباب بازیهای بچگی تا کاردستی های قدیمی و حتی لباسها و هدیه های این اواخر بررسی و مرور شد. یه عالم خاطره، یه عالم یادگاری و ... دقایقی از چند سال زندگی مرور شد.  خوب خیلی از اسباب بازیهای بچگی و گل سر های نوجوانی و کتاب های جوونی مرور شد، بعضیهاش رو اصلا دادم بیرون. ولی این وسط به عبارتی میشه گفت لایه هایی گاه فراموش شده از کودک درون گردگیری و مرتب شد.  


 توی این کنکاش ناخودآگاه، خود فراموش شده ام به یادم اومد. انگار من داشتم در مورد یه مرده تحقیق می کردم و از اونچه درباره اش کشف می کردم کمی تا قسمتی خوشم اومد. حتی دلم برای خودم (پشمک) تنگ شد. مثل یه کشتی سردرگم تو دریا که تو کنج خودش آرام گرفت. هنوز هم با موجها بالا  پایین میشه ولی دیگه سردرگم هم نیست. لابلای این زندگی ماشینی و سگ دو زدن و مدام پرزنتیشن دادن و تو دادگاه استالین محاکمه پس دادن یه پشمک کوچولو پیدا شد. پشمکی که اگرچه در حد پدربزرگش هنرمند نبوده اما.... پشمک کوچولو کمی هنرمند بوده، کمی خلاق بوده، کمی هم مبتکر و کمتر آماده می خریده و ...


پشمک کوچولو وقتی پنج ساله بود همین طوری که با پرستارش ننه زهرا تو خونه بود، از پای تلویزیون بافتنی (فقط راه رو ) یاد گرفته بود. البته ابن برای همه جالب بود ولی مامان جون خدا بیامرز (مادربزرگ مادریم) کمی بعد کشف کردن که پشمک کوچولو خوب و یک دست می بافه . اعتماد به دستباف پشمک کوچولو رو جدا" مدیون مامان جون هستیم. بعدش مامان عزیز و هنرمندم با پشم شیری رنگ طرح یه جلیقه رو ریخت. پشمک کوچولو فقط بلد بود صاف و ساده و بافت رو ببافه!  خوب هر بار می بافت و آخر راه که می رسید به مامانش نشون می داد. مامان حلقه آستین و یقه رو اول هر راه یا آخر هر راه، هرجا که لازم بود می بافت. اینجوری بود که پشمک کوچولو یه جلیقه پشمی بافت و وقتی می رفت آمادگی اون جلیقه رو می پوشید. فکر کنم حتی تا سوم دبستان هم اندازه ام بود. وقتی اون جلیقه رو دیدم دلم برای پشمک کوچولو ضعف رفت. انگار می خواستم بهش بگم گیگیلی.


پشمک کوچولو تو دوران راهنمایی کیف پولش رو با مخمل مشکی دوخته بود، دومیش رو تو دوران دبیرستان با قلاب بافته بود. جامدادیش رو خودش درست کرده بود. حتی کیف مهمونیش رو وقتی که نوجوان بود خودش دوخته بود و دورش قلاب بافی کرده بود.


جانماز، جاجورابی، رومیزی، واااااای پشمک بامزه بود به خدا. خیلی بامزه، باور کنید. از اینکه بگذریم یه عالم کتاب ... جالب بود که کتاب های بچگی بیشتر علمی بودن. به من بگو چرا، آیا چرا چگونه، دانستنیهای نوجوان، آزمایشات علمی و ساده.... کمتر قصه خاله زنکی توش پیدا میشد. اینقدر کتاب زبان فرانسه و انگلیسی و واژه نامه اونجا بود که حتی میشه گفت دلم برای اون همه کاغذ سوخت! حس کردم زیاده روی شده بود. البته به قول بابا اون زمان که اینترنت و گوگل نبود. خوب آره. ولی جدا" از همان دوران کودکی پشمک اهل دانشمند بازی بوده. تعداد عروسک و اسباب بازی ها حتی ده درصد کتاب ها هم نبود.


از شناختن پشمک کوچولو، پشمک نوجوان و حتی پشمک تا قبل از اینکه تبدیل به پشمک بانو اینچنین که هست بشه خوشحال شدم. می تونم بگم دوستش داشتم. هرچند یه وقتهایی از مظلوم بودنش یا به قول دایی کوچیکه خدا بیامرز منفعل بودنش عصبانی می شدم. ولی خوب تو این مرحله حس می کنم باید کمی عمیق تر فکر کنم. به اینکه چه واکنش ها یا ویژگیهایی رو دوست دارم تو پشمک بانو تغییر بدم، دگرگون کنم، بهتر کنم، حذف کنم... چه چیزهایی تو پشمک کوچولو بوده که در گذر ایام له شده و فراموش شده و باید به یادش بیارم. برق شاد چشمهای پشمک کوچولو کجا و کِی گم شده؟ این چشمهای خسته باید دوباره زنده بشن، مگه نه پشمک جون؟


البته زیاد از پشمک بانو گله نمی کنم. من رفتم مصاحبه. اونجا استخدام نشدم ولی همون شخص من رو به دو گروه دیگه در رده های بالاتر از گروه خودش معرفی کرد و هر دو مثبت بودن. یکیش رو به زودی شروع می کنم و شاید اگه صبورتر می بودم از دومی هم پیشنهاد گرفته بودم. خوب پس رویهمرفته پشمک بانو زیاد هم بد نبوده. فکر می کنم باید بیشتر با هم حرف بزنیم. یه جاهایی من باید اونو همونطور که هست قبول کنم، با هم کنار بیایم و دیگه بهش نق نزنم. یه جاهایی هم شاید پشمک بانو بتونه بهتر عمل کنه. تا ببینیم.  

نظرات 2 + ارسال نظر
سانی دوشنبه 8 دی 1393 ساعت 12:52 ق.ظ

من تازه اینو خوندم و یه عالمه برات خوشحالم دوست گلم.

مرسی دوست جون

سانی دوشنبه 4 اسفند 1393 ساعت 11:03 ب.ظ

خوبی دوستم؟ من خیلی ازت بی خبرم، فیس بوک هم بستم دیگم فقط همین جا رو دارم. یه خبری از خودت بده.

ببخشید دوست جون من یه کم سرم شلوغ بود و دیر به دیر به اینجا سر زدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد