سرانجام!

I can hardly believe  when I heard the news today ...


آورده خبر راوی....


It is a pleasure to accept ...  


http://www.youtube.com/watch?v=fLhewjkQIt4&feature=related

خیلی بسیار زیاد ثبت درتاریخ!

الان یعنی چه آهنگی گوش بدم یا اینجا بنویسم که به حال و هوای الان بخوره؟ 

امشب میخوام دعا کنم خدا تورا صدا کنم
گریه کنم داد بزنم
یه دم خدا خدا کنم

....

شمع بذارم تو شمدون گل بزارم تو ایوون
سجده کنم زمینو دس به دعا بگیرم
مراد این دلم رو از تو خدا بگیرم


آخ خدایا، تازه هول و ولاش مونده اما من که تا همین جا رو هم باور نمی کنم! واااای! 


یعنی لحظه ابدی اکنون که می گن خیلی خیلی ابدیه الان! 


نمی دونین چه حال خوبیه. خدا قسمت همه اونها که تو صف هستند بکنه. می دونم که فردا داد لوییز در میاد، چون ده روز از دِدلاین گذشته اما براش فرستادم...


این لحظه ابدی اکنون رو اینجا ثبت کنیم که تا ابد بمونه....


< From: PashmakBanou>
< To: louise.x@daaneshgah.x>
< Cc: Ostaadjaan@daaneshgaah.x>
 Sent:
 12 Mar 2012 20:24:17 PM
 ( Subject: soumission de la thèse (PhD


وحالا یه نفس عمیق! به قول این فیلم های ژاپنی و کره ای و ... باید  جشن بگیریم! فعلا که حتی شام هم نداریم. اما نمی دونین الان این چای چقدر خوشمزه است. همچین میره تو تمام رگهای آدم! یار جاویدان نیمه شب که دفاع کرده بود، یه پست نوشته بود یه خط درمیون هِی می گفت شکلات. حالا دفاع نکرده هِی شکلاااااااااااااااااات.


برای ثبت در تاریخ 14- روزی که منفعل نبود!

خوب امروز می تونیم همه با هم به افتخار پشمک بانو سوت بزنیم!


حس می کنم که الان هردرسی که از تو اون شونصد تا کتابی که تو یه مقطعی گوش می دادم گرفته بودم را از ته ته ته وجودم عملی کردم و این خوبه. خوبه. سوت می زنیم به افتخار پشمک بانو.


امروز صبح اول وقت به سرکار خانم "ملیجک" گفتم هروقت فرصت داری بهم بگو چون فکر می کنم لازمه با هم صحبت کنیم.


توضیح اینکه می دونم ملیجک زن نبود اما باور کنید خیلی بهش می خوره. سرکار خانم ملیجک منو همیشه یاد مامان جون خدا بیامرز میندازه. مامان جون خدا بیامرز همیشه بین اعضای فامیل ماله کشی می کرد. ملیجک ما خیلی جوونه تا چند روز دیگه تولد 26 سالگیش رو جشن می گیره اما ماشالله خیلی عاقل و با سیاست و صبوره! 


حالا بگذریم موضوع بحث سرکار خانم ملیجک نیست. موضوع بحث پشمک بانو ست! بهش گفتم که توهین چیزی نیست که حتی سعی کنم تحملش کنم! من از خودم و مدرکی که اگه خدا بخواد می گیرم مغرور نیستم ولی از خودم خرسندم! (یاد اون قاضی که روز سوگند شهروندی سخنرانی کرد بخیر!) و توهین هم چیزی نیست که حتی سعی کنم بربتابم! 


 سرکار خانم ملیجک خیلی سعی کرد ماله بکشه که شخصی برداشت نکن و منظورش این نبوده و مدل نوشتنش اینه و سیستم مدیریتش اینه و ... ولی خیلی از خودم خوشم اومد! گفتم این چیزی نیست که دوست داشته باشم بهش عادت کنم. شاید لازم باشه درباره مسیر کارم جدی تر فکر کنم. 


گفت مدل رییس خان (می دونم همیشه می گفتم رییس جان ولی این یکی بهش نمی برازه!) اینطوره و اون طوره و ... منظوری نداره همه رو یکباره میندازه تو اقیانوس و بعد "پوش" می کنه! 


یادم افتاد همیشه درباره میشل می گفتم که با بچه ها مثل "مشکی اسب مسابقه" رفتار می کنه، که هِی میگه آفرین و بعد شلاق می زنه میگه تند تر بدو. دلم برای میشل تنگ شد! اون مدیریت کجا و این مدیریت کجا! یه هو همون تشبیه تو ذهنم زنده شد ولی به خانم ملیجک گفتم من با اون اقیانوسش هیچ مشکلی ندارم. اینها هرگز سخت تر از تجربه های قبلی من نیست ولی من هم اسب نیستم که کسی بزنه پشتم تندتر بدوم! گفتم وقت شخصی من مال خودمه! لااقل تو وقت شخصی آدم انرژیش رو تضعیف نکنید! می دونی چقدر کار داشتم تو آخر هفته انجام بدم و ...! حس کردم احساس همدردی خانم ملیجک تحریک شد! گفت و اون ایمیل رو گرفتی؟! 


نزدیک یک ساعت با هم حرف زدیم همون وسط هم رییس خان زنگ زد و سرکارخانم ملیجک گفت من دارم با پشمک بانو حرف می زنم میشه بعدا بهت زنگ بزنم. رییس خان که حس می کنند محور کل عالم هستند لابد فرمودند که جنابشان که نخواسته بودند کسی با من حرف بزنه (بخوانید تشر بزنه) و سرکار خانم ملیجک گفت اون خواست! 


آخرش گفت من این مساله رو بهش منتقل می کنم ولی بهت اطمینان میدم که قضیه اصلا اینطوری نیست! بد برداشت نکن! 


حالا هست یا نیست به درک! من یه دونه آدم هم بی شک نمی تونم یه نفر رو که سالهاست شخصیتش شکل گرفته و یه عمریه همه بهش گفتن تعظیم عرض می کنم، عوض کنم اما خوشحالم که امروز اونقدر برای خودم ارزش قائل شدم که به بت بزرگ بگم بیشین بینیم بااا!.


.....


یاد دایی کوچیکه بخیر، سوم راهنمایی تمام شده بود و قرار بود بریم اول دبیرستان. با نیمه شب با هم رفتیم کلاس کامپیوتر و اتفاقا شر.یفی.پور استادمون بود. بعد از میان ترم من یه نمره خوب گرفتم (اگر اشتباه نکنم ماکزیمم) یه آقایی نمی دونم شهپر یا شهبال یه چیزی تو این مایه ها هم بعد از من شد. یه پروژه داشتیم که باید تحویل می دادیم. روز قبل تحویل، کامپیوتر کم بود و منشی ِبور ارمنی گوگوری مگوری منو فرستاد تو یکی از کلاسها و گفت که فلان ساعت خود شر.یفی.پور اونجا کلاس داره و من باید یک ربع قبلش برم بیرون. خیلی مونده بود کلاس شروع بشه که همون یارو شهپر-شهبال اومد تو و ایستاد بالا سر منو و دردسرتون ندم یادم نیست ساعت گذشته بود یا تقلب برداشت شد ولی هر چی شد استاد اومد تو و اون بابا هم یه هو یه ژستی گرفت انگار اون داره به من توضیح میده! خلاصه من بدجوری ضایع شدم و خیلی هم لجم گرفت! جمعه که خونه مامان جون بودیم داشتم برای دایی کوچیکه تعریف می کردم و به شهپر-شهبال بدو بیراه می گفتم. دایی کوچیکه  هِی گوش داد و هیچی نگفت آخر آخر آخرش گفت «پشمکه منفعل نباش. مخصوصا جلو یه پسر! »


یه عمری گذشته دایی کوچیکه. بچه تو همسن اون روزهای من شده! من موهام مش شده، تو هم که میون بر زدی و اصلا کجایی؟ شاید همین جا. اما امروز من منفعل نبودم. گوشِت با منه دایی کوچیکه؟ می شنوی که چی میگم: امروز پشمک منفعل نبود.


پس همه با هم به افتخار پشمک بانو یه کف مرتب! 


برای ثبت در تاریخ 13- چند قدم تا خط پایان؟؟؟

صبح اول وقته! اما من آستانه انرژیم خیلی پایینه. حس می کنم همه بدنم درد می کنه! امروز دیگه به خودم اجازه میدم که یه کم غر بزنم شاید بعدها یه وقتی به یاد این روزها برای خودم دست بزنم و هورا بکشم! 


یه نسخه از پایان نامه فوق لیسانسم رو گذاشتم جلوی روم که یه سری چیزها رو توش نگاه کنم.... یادم نیست اون موقع چقدر اذیت شدم. یعنی یادم هست اما فکر می کنم اون موقع اینقدرها به روغن سوزی نیفتاده بودم. 


یه روزی یه "کاغذ پاره" دیگه هم میذارم جلوی روم و دیگه تموم میشه! می دونم که انشالله این یکی هم تموم میشه. کاش خوب تموم بشه! خوبی دنیا اینه که میگذره. از اصلاحات "دریک نگاه" استاد جان فقط یکیش مونده: یه مثال ساده با پروسسهای پریودیک می خوام تا نشون بدم الگوریتم من براش اسکجولر میده. همینو که اضافه کنم دیگه تمامه! نمی دونم چند بار تا حالا شنیدم که همینو اضافه کنم دیگه تمامه ولی هنوز تمام نیست. تازه اصلاحات "با نگاه عمیق و با دقت" جنابشون هم مونده! اگه خدا بخواد که اصلا انجام بدن!!


حالا گیرم که من نگم خسته شدم. خوب از سر و روم که داد می زنه! خدایا یه کم دیگه به من انرژی بده! قصه این تز که تمام بشه تازه باید یه گِلی به سر مقاله ها بگیرم. باز فرمت عوض کنم و شکل پس و پیش کنم و هِی بازنویسی کنم تا بالاخره یه جا بشه فرستادش. حالم به هم میخوره که دوباره بخوام از نو بنویسم تا صفحه هاش کم بشه! نمی دونم چند بار یه اتفاق بیفته استاد محترم من روشش رو عوض می کنه تا کمتر دوباره کاری کنیم! از این باری به هر جهتی و بی برنامگی حالم به هم می خوره! چرا نمیشه اول تصمیم بگیریم کجا بفرستیم بعد بنویسیم؟ چند ماه صرف بازنویسی مقاله نوشته شده و پس و پیش کردن شکلها و کم و زیاد کردن متن ها کردیم و هنوز...!!!!!!! آخه شوخیه که من هفت صفحه دیگه کم کنم؟؟؟؟ نه شما بگین تو رو خدا. هفت صفحه شوخیه؟؟؟ 


تازه بعد از اون باید عزای فرصت محدود تحویل فصل کتاب رو بگیرم! یعنی همه اینها کمکی به دفاع از این خزعبلات می کنه؟؟ بگذریم.


 خدایا من که هرکاری کردم نتونستم چیزی رو درست کنم! این آدم هم با جمله استاندارد نگران نباش هِی منو دنبال خودش کشید، لااقل یه کم دیگه انرژی بده که تمومش کنم! آخرین زهرش هم این بود که گفت من زیاد موافق تز بر مبنای مقاله نیستم اما اگه می خوای بنویسی مخالفت نمی کنم! اما اونقدر مقاله ها رو نخوند تا گفتم غلط کردم و نشستم از نو تز معمولی نوشتم. حالا لطف کردن قول دادن بخونن اما اگه 2 تا 3 هفته دیگه تز کامل تحویل نشه باز این ترم رو هم از دست میدیم! نوامبر بود بهش گفتم ژوری رو تعیین کنید گفت کاری نداره! حالا یک هفته بعد از ددلاین تعیین ژوری میگه یه نفر رو در نظر گرفتم حالا باید باهاش تماس بگیرم ببینم قبول می کنه یا نه. 


خدا جونم من دنبال راه حل یا استراتژی بهبود یا هیچی نمی گردم. شرقی جماعت درست شدنی نیست. فقط یه کم دیگه جون به تن دربه داغون من بده تا تمومش کنم و کمک کن خوب تمام بشه. آمین!

برای ثبت در تاریخ 12- فردا

فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا