برای ثبت در تاریخ 6 - نخستین شرفیابی!

خوب این هم از اولین مصاحبه کاری بنده. رویهمرفته بد نبود. تا خدا چی بخواد.  چه دنگ و فنگی دارن! برای اینکه از در بری تو هم برات کارت شناسایی عکس دار صادر می کنند! (badge) 


پرسیدن دوستانت در مورد تو چی فکر می کنن و من هم جواب دادم. گفتن که من empathy دارم. حالا که اومدم تو دیکشنری دیدم موندم چه ربطی به حرف من داشت این خصلت؟

خانم رییسشون یه جوری خندید و گفت:

  So you already know Mathieu. He usually has some issues. how was your collaboration with him?


می خواستم بگم عزیز اون ماتیویی که من می شناختم که با گوگل و ویندریور کار نکرده بود و خودش برای خودش شرکت مشاوره بزنه که! حتی دکتراش رو هم هنوز تمام نکرده بود. یه بچه فسقلی بود تازه داشت کارشناسی ارشدش رو می گرفت. ظاهرا اونقدر جون به لبشون کرده که به استاد م گفتن یه دانشجوهات رو بفرست بیاد اینجا که زبون ماتیو رو بفهمه!! ولی م اینجوری به من نگفت ها! چکش م خیلی ملایم تر بود. 


بهش گفتم که من باید گهگاه استاد دکترام رو هم ببینم تا بتونم جمعش کنم و تمام بشه. اون آخر آخرش هم گفتم که اگه بشه بپرم یه سر برم پیش مامان و بیام .


یعنی چی میشه؟ تا خدا چی بخواد. کاش هم من بتونم بپرم برم پیش مامان هم کارم.... خدا و خرما که میشه دو تا. من خدا و خرما و هندونه و نون پنیر رو با هم می خوام. البته برای خدا کاری نداره ولی خوب سنگ پا قزوین!


بهرحال تجربه خوبی بود. وقتی خانم رییس از پروژه ام پرسید، دو نفری که از تیم فنی اونجا بودند هم گفتند که شبکه های پتری خیلی پیچیده است و بی خیال. خنده ام گرفت. می خواستم بگم برادران، من هم اگه به موقع فهمیده بودم الان شاید موهام رو خدا مش نکرده بود!!


آخرین باری که ماتیو رو دیدم، من ته ناهار خوری بودم و اون سر ِش یا شاید هم وسطش. نمی دونم چرا براش سر تکون ندادم! خداجون خیلی مخلصیم! 

الخیر فی ما وقع. فعلا برم تا از تشنگی نمردم.


پیوست: توی کتاب آقای «ران فری»1 نوشته بود که شما تو مصاحبه دارین میرین خودتون رو بفروشین! حالا اسلامیش میشه اینکه امروز رفته بودم خواستگاری. مثل تو این سریال ایرانی ها تازگیها خانمها می رن خواستگاری. *دنیای بعضی ازما هم همه اش ازدواج و خواستگاریه! مثل دنیای اینها که همه اش تجارته!*

 

1: Ron Fry:  101 Great answers to the toughest interview questions. 

برای ثبت در تاریخ 5

یه جور خوبی حال درس خوندن ندارم.

این یه جور خوبی رو هم فعلا ثبت کنیم در تاریخ تا فردا ...


پیوست: قربون خدا برم استاد تنبل و بازیگوش هم گاهی خیلی به جاست.


یواشکی : یعنی چی میشه؟

برای ثبت در تاریخ ۴

این برای ثبت در تاریخ رو داشته باشید تا روزهای آینده. خدای خوب به امید خودت!‌


نزدیک ده روز یا بیشتر دربست نشسته بودم توی خونه پای تلفن. دیروز باید برای دیدار با رییس میامدم دانشگاه... 


بگذریم.. داستانش بماند برای روزهای پیش رو...


همینحوری یواشکی:‌  شرفیابی

برای ثبت در تاریخ 3

وقتی نوشته هام رو می خونم خوشم میاد که می تونم مود روزهای مختلفم رو مرور کنم. مخصوصا اگر انرژی مثبتی باشد، مخصوصا وقتی یادم میاد که چه خبر بوده و ... به من این فرصت رو هم میده که ببینم به خواسته یا هدف یا شعار اون روزم رسیده ام یا نه... 


امروز اما ...

ولش کن. 


خداجونم، روزی که آخرهای فوق لیسانسم هارد کامپیوتر سوخت و من سرم رو بین دستهام گرفتم و نشستم... خوب سقف دنیا افتاده بود رو سرم پایین، ماتیو گفت ساعت پنج ه. امروز دیگه تمام شد. برو خونه فردا بهش فکر می کنیم. و من یاد اسکارلت اوهارا افتادم! و من چه کشتیهام غرق شده بود. اما یه چیزی ته ته ته دلم می دونست که تو با منی. و تو با من بودی و حتی یک بایت از آخرین نسخه نرم افزارها توی 31% ی که بازیابی نشد نبود. و تو با من بودی و بعد از اون anomalie های نتایج درست شد که گویا اشکال از خود هارد بوده. و تو با من بودی خدا جون.


امروز البته هزار حرف دیگه نوک زبونم هست. اما دندانهام رو به هم فشار میدم که حرفها نپره بیرون و اینجا می نویسم که مخم داره دود می کنه از خیلی چیزها! از سرم که یه جا وسط زمین و هپروت است و هِی میگن چیز مهمی نیست! از دست بخش مدولار و اصولا همه چی. اصلا بگو بن بست! امروز رو اینجا ثبت می کنم به امید روزی که این گذر هم به پایان رسید. تا بیام و بخونمش. خدا جون، به من قول بده که خوب به پایان می رسه. آمین!

برای ثبت در تاریخ ۲

دقیقا همین الان دیدم که دلم می خواد آرامشی که این لحظه احساس می کنم رو یه حا بنویسم. سیل دو روز گذشته غباری رو شسته...

الان خیلی خسته ام. سه ساعت آزمایشگاه بودم و از خستگی حتی آویزون بودن پاهام از صندلی هم قابل تحمل نیست و تقریبا ۴زانو نشسته ام. اما یه آرامش و شاید به قولی انرژی خاصی حس می کنم.

شاید نمی ترسم. از هیحی نگران نیستم از هیحی.

برام مهم نیست استاد حان چی گفته! برام مهم نیست من چه جوابی دادم!‌ نمی دونم .. خلاصه یه آرامشی دارم که خودم هم نمی تونم تعریفش کنم. حس می کنم فرشته من یه حایی داره همه کارهای به هم ریخته رو درست می کنه.انگار که واقعا سپردم به خدا.

شاید همون حسی رو دارم که شخصیت اول کتاب پیشگویی آسمانی بالای اون کوه وقتی سربازی به قصد کشتنش بهش نزدیک می شد داشت...

استاد محترم و بزرگواری که از سال ۲۰۰۶ که بهم پذیرش دادی، تا ۲۰۰۷ که درسم رو باهات شروع کردم، تا الان که شاید اگر خدا لطفش رو از من نگیره راه چنداانی تا فارغ التخصیلی نمونده باشه، تا همین امروز حتی روی یه کلمه از حرفهات نتونستم حساب کنم و به هر کدوم دلگرم شدم خودت بهم ثابت کردی که نباید رو حرفت حساب کنم. آره استاد جان شمایی که حتی قرارجلسه امروزت برای فردا هم حسابی روش نیست و مدام آدم رو در مقابل کار انجام شده قرار میدی... استاد عزیزی که منو می فرستی دنبال ایمپلیمنت کردن و بعد یه هو درفت مقاله رو تحویلم میدی که می بینم خودت مثال نقضش رو می خوای چاپ کنی اما حتی به من اطلاع نداده بودی که روش وقت نذارم. آره با شما هستم سوپروایزر مهربان.. مهربانیت رو تحسین می کنم و بابتش خدا رو شکر می کنم. اما بی خیالتم. بی خیال که تو کی هستی و طرح تازه ات ... حس خوبی دارم و می دونم که یه اتفاق خوب یه جای دنیا منتظر من هست. من آرامم استاد عزیز. فقط دیگه باورت ندارم. کاش اینو تو نگاهم نخونی. می ترسم به قول همسایه بغلی این دم آخری نامردیت تحریک بشه. اما من آرامم. اصلا می خوام دستهام رو بکنم تو جیبم و راه برم بی خیال همه آن فرموده هایتان. بی خیال استاد جان!


بی خیال همه دنیا. 


دوست دارم اینجا ثبت کنم تا یادم باشه که امروز دلم شور نمی زنه و یکی داره ته دل من قش قش می خنده به همه دنیا. امروز اصلا به خود خود خود خود خدا وصلم. به همین نیرو و انرژی که توی اون کتاب بهش گفت عشق به خدا. من همون حس خوب و آرامی رو دارم که تو صحن مسجدالحرام و وقت تماشای خانه خدا داشتم.

شما هم با همه دنیا با هم خوش باشید. به قول لات ها ذت زیاد خانم استاد.شما و دنیا و مسائلش، شما و زندگی و کل مافیها خوش باشید... خوش باشید... من هم خوشم. همونطور که یه سنگ سخت زیر آسمون خدا و آفتاب و بارونش خوشه.


خدایا خیلی نزدیکی. و من شکرگزار بودن توام. بی خیال همه چی.